عشق یا نفرت (پارت ۱۰) برای پارت بعدی ۶ لایک
آنیسا برگشت پشتشو نگاه کنه که یهو ی چیزی اومد به سمتش
آنیسا : هههههههه!
و با دستاش جلو چشماش رو گرفت و دید که هیچی نشد چشماشو باز کرد و دید برق اومد
دامیان : ها؟ چی شد؟
آنیا به هوش اومد و اینور اور رو نگاه کرد
آنیا : همش خواب بود؟
بکی : همه چی درست شد
آنیسا : وایسا امکان نداره.. حتما! .. باید ی دلیلی باشه
آنیا : پس خواب نبوده
آنیسا : ببینید! .. عام. فردا باید پرس و جو رو شروع کنیم حالا فعلا بخوابیم
*فردا اون روز
آنیسا : خب خب بلند شید دیگه
بکی : ای بابا دوباره صبح شده؟؟؟؟
آنیا : اوهایو ایماس! آنیا شنیده که امروز قراره یک ساعت افتاب گرفتگی بشه!
دامیان : ممکنه دوباره اون اتفاق بیوفته!؟
آنیسا : وایسا... خودشه! باید موقع افتاب گرفتگی یا تاریکی نترسیم
آنیا : منظورت چیه؟
آنیسا : اگه نترسیم دیگه مشکلی نیست! ما اون موقع از صدای خرس ترسیده بودیم و بعدش که برقا رفت بیشتر ترسیدیم، هرچقدر بیشتر بترسیم تو تاریکی بیشتر اون جنه میاد سراغمون
دامیان : منطقیه
بکی : پس باید نترسیم!
آنیا : اجنه بیشول !
آنیسا : عام.. خب امروز چه کنیم؟
سنسی یکدفعه صداشون کرد و گفت : همه جمع شن اینجا!
*جمع شدن
سنسی : ما امروز به ی گردش میریم، با گروه خودتون اطلاعات درباره حیوان ها یا گیاه ها یا قارچ ها جمع اوری میکنید، کار ها را بین خودتون تقسیم کنید دوست دارم با ظرافت کار کنید!
همه : های! ^یعنی : چَشم^
آنیسا : خب بچه ها بیاید از اون سمت بریم
همه شون راه افتادن تو جنگل و با هم یاد داشت برداری میکردن
بکی درباره گیاه ها و قارچ ها مینوشت
آنیسا درباره حیوونا
آنیا برای زدن گوشه صفحه از سوژه های جالب و چیز هایی که بکی و آنیسا میگفتن عکس میگرفت
دامیان حواسش به دور بر بود و آخر سر متن ها رو با هم خلاصه میکرد و اطلاعات کامل میشد
آنیا : واوووو! این حیوونه دیگه چیه؟
دامیان : آنیا صبر کن بیا کنار!
دست آنیا رو میگیره و میکشه کنار و بعدش اون موجود ی دود از خودش پخش میکنه و خوشبختانه آنیا و دامیان ازش دور بودن
آنیا : اون دود دیگه چی بود؟
دامیان : اون دود سمیه، این موجود هروقت احساس خطر کنه اونو از خودش پخش میکنه، دودش چشم انسان رو کور میکنه
آنیا : ازت ممنونم پسر دوم! تو آنیا رو نجات دادی!
دامیان : کاری نکرد-
و بعد وسط حرفش آنیا ی بوسه روی گونه هاش میزاره و میره برای عکس گرفتن از چیزای دیگه
دامیان = گوجه ، نزدیک بود غش کنه
آنیسا برگشت دامیان رو نگا کرد و خندش گرفت : خخخخخ
بکی : مثل اینکه دو نفر دوباره خوش و بش کردن
آنیا : اصلا هم اینطور نیس! فقط ی تشکر ساده بود
ی صدا های عجیبی از لای ی شاخه اومد
آنیا : ههههه این دیگه ممکنه چی باشه ؟!
و سریع دستشو جلو چشماش میزاره و سعی میکنه نترسه
که یهو از لای شاخه ها!...
آنیسا : هههههههه!
و با دستاش جلو چشماش رو گرفت و دید که هیچی نشد چشماشو باز کرد و دید برق اومد
دامیان : ها؟ چی شد؟
آنیا به هوش اومد و اینور اور رو نگاه کرد
آنیا : همش خواب بود؟
بکی : همه چی درست شد
آنیسا : وایسا امکان نداره.. حتما! .. باید ی دلیلی باشه
آنیا : پس خواب نبوده
آنیسا : ببینید! .. عام. فردا باید پرس و جو رو شروع کنیم حالا فعلا بخوابیم
*فردا اون روز
آنیسا : خب خب بلند شید دیگه
بکی : ای بابا دوباره صبح شده؟؟؟؟
آنیا : اوهایو ایماس! آنیا شنیده که امروز قراره یک ساعت افتاب گرفتگی بشه!
دامیان : ممکنه دوباره اون اتفاق بیوفته!؟
آنیسا : وایسا... خودشه! باید موقع افتاب گرفتگی یا تاریکی نترسیم
آنیا : منظورت چیه؟
آنیسا : اگه نترسیم دیگه مشکلی نیست! ما اون موقع از صدای خرس ترسیده بودیم و بعدش که برقا رفت بیشتر ترسیدیم، هرچقدر بیشتر بترسیم تو تاریکی بیشتر اون جنه میاد سراغمون
دامیان : منطقیه
بکی : پس باید نترسیم!
آنیا : اجنه بیشول !
آنیسا : عام.. خب امروز چه کنیم؟
سنسی یکدفعه صداشون کرد و گفت : همه جمع شن اینجا!
*جمع شدن
سنسی : ما امروز به ی گردش میریم، با گروه خودتون اطلاعات درباره حیوان ها یا گیاه ها یا قارچ ها جمع اوری میکنید، کار ها را بین خودتون تقسیم کنید دوست دارم با ظرافت کار کنید!
همه : های! ^یعنی : چَشم^
آنیسا : خب بچه ها بیاید از اون سمت بریم
همه شون راه افتادن تو جنگل و با هم یاد داشت برداری میکردن
بکی درباره گیاه ها و قارچ ها مینوشت
آنیسا درباره حیوونا
آنیا برای زدن گوشه صفحه از سوژه های جالب و چیز هایی که بکی و آنیسا میگفتن عکس میگرفت
دامیان حواسش به دور بر بود و آخر سر متن ها رو با هم خلاصه میکرد و اطلاعات کامل میشد
آنیا : واوووو! این حیوونه دیگه چیه؟
دامیان : آنیا صبر کن بیا کنار!
دست آنیا رو میگیره و میکشه کنار و بعدش اون موجود ی دود از خودش پخش میکنه و خوشبختانه آنیا و دامیان ازش دور بودن
آنیا : اون دود دیگه چی بود؟
دامیان : اون دود سمیه، این موجود هروقت احساس خطر کنه اونو از خودش پخش میکنه، دودش چشم انسان رو کور میکنه
آنیا : ازت ممنونم پسر دوم! تو آنیا رو نجات دادی!
دامیان : کاری نکرد-
و بعد وسط حرفش آنیا ی بوسه روی گونه هاش میزاره و میره برای عکس گرفتن از چیزای دیگه
دامیان = گوجه ، نزدیک بود غش کنه
آنیسا برگشت دامیان رو نگا کرد و خندش گرفت : خخخخخ
بکی : مثل اینکه دو نفر دوباره خوش و بش کردن
آنیا : اصلا هم اینطور نیس! فقط ی تشکر ساده بود
ی صدا های عجیبی از لای ی شاخه اومد
آنیا : ههههه این دیگه ممکنه چی باشه ؟!
و سریع دستشو جلو چشماش میزاره و سعی میکنه نترسه
که یهو از لای شاخه ها!...
۴.۴k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.