رمان خانواده پارت بیست و پنج
رمان خانواده پارت بیست و پنج
شخصیت ها : ا/ت ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
سوهیون اومد تو و
گفت : وقتون تمومه انتخابتون چیه؟
من گفتم : من ازدواج میکنم ( با داد )
بابا گفت : نه نه این انتخابمون نیست
سوهیون گفت : پس چیه
مامان بابا همون نگاه کردن معلوم بود که هیچ نظری ندارن
سوهیون گفت : معلومه از قیافه هاتون که نمیتونین کاری کنید ...... (از اینجا به بعد داره به زیر دستاش میگه ) بیاین دهن این دوتا رو ببندین ( منظورش دهن مامان باباست )
اومدن و دهنشونو بستن و یه سوزنی زدن تو گردنشون و دست و پاشونو بستن و بردن منم واقعا هیچ کاری از دستم بر نمیومد چون هردوتا دستمو از پشت بسته بود و منو نگه داشته بودن اون لحظه بغض کردم چون مامان بابا مو داشت میبردن و هیچ کاری ازم بر نمیومد سوهیون اومد پیشم و
گفت : میخوای زنتو ببینی؟
گفتم : اره واقعا مشتاقم ( داره مسخرش میکنه )
گفت : مسخره عمته الان میگم بیاد توهم دوسش داری دخترم دو ساله تورو زیر نظر داره توهم میشناسیش
یزه توجب کردم واقعا هیچ نظری نداشتم تا اینکه سوهیون رفت بیرونو و یه دختری اومد تو اولشنشناختمش بعد که صورتشو دیدم ...... فهمیدم.......سوزیه.......من الان دوساله رو سوزی کراشم ولی چون اون منو دوس نداشت بهش اعتراف نکرده بودن اومد جلوم وایسادو
گفت : سلام اوپا
گفتم : س..س..سلام...سوزی.....تو.....چطوری.....نه نه نه امکان نداره
گفت : میدونم باورش سخته ولی من دوست دارم
گفتم : من اصلا استایل تو نیستم
گفت : ولی من استایل توعم و منم تو رو دوس دارم خواهش میکنم میشه تو منو دوس داشته باشو باهام ازدواج کنی
گفتم : واقعا ....... منو دوس داری
گفت : اوهوم
و اومد بغلم کردو دستمو باز کرد من مات بودم نمیدونستم چیکار کنم
گفتم : منم.....دو.....دوست.....
نزاشت حرفمو تموم کنم و اومدو بوسیدم منم تقریبا داشتم همراهیش میکردم
گفت : دوست دارم اوپا ( بغلم کرد ) ممنون که دوسم داری
منم خوشحال بودم ولی بازم مات بودم هنوز باورم نمیشد
گفت : اوپا بیا بریم لباس عروس بخریم چون من بچه مافیا عم لباس عروسم باید قرمز باشه لباس توعم باید سیاه سیاه باشه ببخشید که نمیتونی هرچی میخوای بخری
همون لحظه در باز شد و...
شخصیت ها : ا/ت ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
سوهیون اومد تو و
گفت : وقتون تمومه انتخابتون چیه؟
من گفتم : من ازدواج میکنم ( با داد )
بابا گفت : نه نه این انتخابمون نیست
سوهیون گفت : پس چیه
مامان بابا همون نگاه کردن معلوم بود که هیچ نظری ندارن
سوهیون گفت : معلومه از قیافه هاتون که نمیتونین کاری کنید ...... (از اینجا به بعد داره به زیر دستاش میگه ) بیاین دهن این دوتا رو ببندین ( منظورش دهن مامان باباست )
اومدن و دهنشونو بستن و یه سوزنی زدن تو گردنشون و دست و پاشونو بستن و بردن منم واقعا هیچ کاری از دستم بر نمیومد چون هردوتا دستمو از پشت بسته بود و منو نگه داشته بودن اون لحظه بغض کردم چون مامان بابا مو داشت میبردن و هیچ کاری ازم بر نمیومد سوهیون اومد پیشم و
گفت : میخوای زنتو ببینی؟
گفتم : اره واقعا مشتاقم ( داره مسخرش میکنه )
گفت : مسخره عمته الان میگم بیاد توهم دوسش داری دخترم دو ساله تورو زیر نظر داره توهم میشناسیش
یزه توجب کردم واقعا هیچ نظری نداشتم تا اینکه سوهیون رفت بیرونو و یه دختری اومد تو اولشنشناختمش بعد که صورتشو دیدم ...... فهمیدم.......سوزیه.......من الان دوساله رو سوزی کراشم ولی چون اون منو دوس نداشت بهش اعتراف نکرده بودن اومد جلوم وایسادو
گفت : سلام اوپا
گفتم : س..س..سلام...سوزی.....تو.....چطوری.....نه نه نه امکان نداره
گفت : میدونم باورش سخته ولی من دوست دارم
گفتم : من اصلا استایل تو نیستم
گفت : ولی من استایل توعم و منم تو رو دوس دارم خواهش میکنم میشه تو منو دوس داشته باشو باهام ازدواج کنی
گفتم : واقعا ....... منو دوس داری
گفت : اوهوم
و اومد بغلم کردو دستمو باز کرد من مات بودم نمیدونستم چیکار کنم
گفتم : منم.....دو.....دوست.....
نزاشت حرفمو تموم کنم و اومدو بوسیدم منم تقریبا داشتم همراهیش میکردم
گفت : دوست دارم اوپا ( بغلم کرد ) ممنون که دوسم داری
منم خوشحال بودم ولی بازم مات بودم هنوز باورم نمیشد
گفت : اوپا بیا بریم لباس عروس بخریم چون من بچه مافیا عم لباس عروسم باید قرمز باشه لباس توعم باید سیاه سیاه باشه ببخشید که نمیتونی هرچی میخوای بخری
همون لحظه در باز شد و...
۳.۶k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.