فیک کوک( امیدعشق) پارت ۲۲آخر
از زبان جونگ کوک:
تا دکتر گفت که ا/ت بارداره یک ذوق و خوشحالی درونی بهم دست داد و فکر کنم قیافم هم همینو میگفت
از زبان ا/ت :
تا اینو شندیم از ذوق و خوشحالی بال در آوردم و رومو سمت جونگ کوک کردم و گفتم : جونگ کوک تو بچه نمی خوای؟
می ترسیدم که بچه رو نخواد
جونگ کوک با ذوق گفت: معلومه که میخوام
تا اینو گفت خیالم راحت راحت شد و هردومون میخندیدیم از دکتر تشکر کردیم و رفتیم خونه جونگ کوک منو برد روی مبل و یک لیوان آب پرتقال واسم آورد و گفت: اینو بخور و بعدش هرچی خواستی بهم بگو تا برات بیارم گفتم: جونگ کوک نیازی به این کارا نیست چرا اینجوری میکنی؟ گفت:هشش بخور
براش چش غوره رفتم و آب پرتقالمو تا ته خوردم پاشدم برم لیوانو بشورم که جونگ کوک دستمو گرفت و گفت: کجا داری میری؟
گفتم : دارم میرم لیوانو بشورم
از جاش بلند شد و گفت: چی ؟ مگه من مردم ؟ بده به من خودم میشورم
لیوانو دادم بهش واقعا که خیلی داره زیاده روی میکنه
دوسال بعد :
از زبان ا/ت :
داشتم با جونگ کوک گیم بازی میکردم که یکدفعه دینا بدو بدو اومد سمتم و اومد بغلم اه جونگ کوک برد جونگ کوک همون لحظه داد زد : آآآآرههه بردم
همونجوری دینا رو بغل کرده بودم که جونگ کوک به ما نگاه کرد و دینا رو گرفت توی بغل خودش و گفت : خب خب میبینم که دینا کوچولو بابایی رو یادش رفته
دینا گفت: یادم نلفته بابایی ( با لحن بچه گانه )
دینا از بغل جونگ کوک رفت پایین و رفت توی اتاقش که جونگ کوک یکدفعه محکم لباشو گذاشت روی لبام و میبوسید منم باهاش همکاری میکردم
از هم جدا شدیم که جونگ کوک گفت: عاشقتم
گفتم: منم همین
پااااااایااااااانننننن
پایان
بچه ها مرسی که خوندید🇰🇷🇰🇷😘😘😘💜💜💜💜💜💜🥳🥳🥳🥳😘😘🤩🤩💓💓💝💝💘💖
تا دکتر گفت که ا/ت بارداره یک ذوق و خوشحالی درونی بهم دست داد و فکر کنم قیافم هم همینو میگفت
از زبان ا/ت :
تا اینو شندیم از ذوق و خوشحالی بال در آوردم و رومو سمت جونگ کوک کردم و گفتم : جونگ کوک تو بچه نمی خوای؟
می ترسیدم که بچه رو نخواد
جونگ کوک با ذوق گفت: معلومه که میخوام
تا اینو گفت خیالم راحت راحت شد و هردومون میخندیدیم از دکتر تشکر کردیم و رفتیم خونه جونگ کوک منو برد روی مبل و یک لیوان آب پرتقال واسم آورد و گفت: اینو بخور و بعدش هرچی خواستی بهم بگو تا برات بیارم گفتم: جونگ کوک نیازی به این کارا نیست چرا اینجوری میکنی؟ گفت:هشش بخور
براش چش غوره رفتم و آب پرتقالمو تا ته خوردم پاشدم برم لیوانو بشورم که جونگ کوک دستمو گرفت و گفت: کجا داری میری؟
گفتم : دارم میرم لیوانو بشورم
از جاش بلند شد و گفت: چی ؟ مگه من مردم ؟ بده به من خودم میشورم
لیوانو دادم بهش واقعا که خیلی داره زیاده روی میکنه
دوسال بعد :
از زبان ا/ت :
داشتم با جونگ کوک گیم بازی میکردم که یکدفعه دینا بدو بدو اومد سمتم و اومد بغلم اه جونگ کوک برد جونگ کوک همون لحظه داد زد : آآآآرههه بردم
همونجوری دینا رو بغل کرده بودم که جونگ کوک به ما نگاه کرد و دینا رو گرفت توی بغل خودش و گفت : خب خب میبینم که دینا کوچولو بابایی رو یادش رفته
دینا گفت: یادم نلفته بابایی ( با لحن بچه گانه )
دینا از بغل جونگ کوک رفت پایین و رفت توی اتاقش که جونگ کوک یکدفعه محکم لباشو گذاشت روی لبام و میبوسید منم باهاش همکاری میکردم
از هم جدا شدیم که جونگ کوک گفت: عاشقتم
گفتم: منم همین
پااااااایااااااانننننن
پایان
بچه ها مرسی که خوندید🇰🇷🇰🇷😘😘😘💜💜💜💜💜💜🥳🥳🥳🥳😘😘🤩🤩💓💓💝💝💘💖
۵.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.