لجباز جذابP94
لجباز_جذابP94
+میخوای چیکار کنی؟
_میریم خونه مامان بابام اول.. بعدش میریم رستوران..
+خب...؟
_خب که خب.. حالا میبینی..
+چیرو؟
_که از فردا مال خودمی..
+چییی؟.. بابا شوخی کردم به دل نگیر..
_به دل نگرفتم..
+هی جونگ کوک... اخه چجوری بهت بگم من فقط تو رو دوست دارم.. راست میگم..
_اگه منو دوست داری پس زوود تر ازدواج کنیم؟ نظرت چیه؟
+تو به من اعتماد نداری؟
_نه
+عع.. میگم شوخی کردم... جونگ کوکککک
_هیییس ساکت..
+ای بابا.. باید بهم حق بدی که اینو گفتم...
_گوشیتو بده..
+براچی؟
_بده گفتم..
+جونگ کوک بس کن.. همش شوخی بوود..
_بالاخره که میگیرم..
که به راه ادامه دارد و رسیدیم خونشون..
توی خونه نشسته بودیم که بابای جونگ کوک اومد...
_سلام بابا...
+سلام..
بابای کوک: سلام به به ات.. آیو هم داره میاد چه خوب شد که اومدی..
آیو رو پشتش دیدم که با ذوق وارد خونه شد و با دیدن من و جونگ کوک از تعجب چشماش گرد شد دهنش باز موند و دستش رو گرفت جلوی دهنش..
_بابا میخوام یه چیزی رو بگم بهتون..
دستمو گرفت... که باباش خیلی گیج گفت..
بابای کوک: در مورد؟
_من از ات خوشم اومده..
که باباش با تعجب به من نگاه کرد و اومد نشست..
مامانشم نشسته بود..
بابای کوک: از ات خوشت میاد؟ یعنیی.. با هم قرار میزارید؟
_درسته..
مامان کوک: انگار از قرار داد خبر داری..
_اره.. من از ملیسا خوشم نمیومد و ات رو دوست داشتم..
بابای کوک: حرفی ندارمم.. اقای کیم خبر داره؟
_قراره بهشون بگیم..
تمام مدت داشتم به آیو نگاه میکردم که انگار خوشحال شده بود.. و با لبخند نگامون میکرد..
جونگ کیونگ از اتاقش اومد بیرون و منو و کوک رو دید..
جونگ کیونگ: هیونگ... سلام..
_سلام..
جونگ کیونگ: ات شیییی... خوبی؟
+ممنون..
جونگ کبونگ: خبریه؟
×اره.. ات دوست دختر جونگ کوکه.. اومده به مامان و بابا نشون بده..
گوشیم زنگ خورد و از توی کیفم برداشتم که دیدم چا اوون ووعه.. و سری قطع کردمم..
که دوباره زنگ زد..
مامان کوک: اگه واجبه جواب بده عزیزم..
لبخند پر استرسی زدم و جواب دادم..
+بله؟
~چه خبر..؟
+امم.. چیزی شده؟
~نه میخوام ببینم چرا دیگه بهم پیام ندادی..
+حالا بعدا حرف میزنیم.. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم توی کیفم که آیو با کنجکاوی نگام کرد..
×کی بود؟
+دوستم..
×کدوم؟
با حرص جواب دادم..
+چا اوون وو..
جونگ کوک کلافه یه دستی به موهاش کشید و به من نگاه کرد..
_بریم؟
مامان جونگ کوک: امم.. جونگ کوک اگه میخوای بیایم؟
_اره بیاین خوبه.. فعلا منو ات میریم.. ادرس رو میفرستم برا آیو.. فعلا..
زود از خونه اومدیم بیرون و کیفم و ازم گرفت..
+هی...
_چا اوون وو چی میگفت؟
+چیزه خاصی نمیگفت.. بخدا الکی بود هر چی گفتم..
_زود سوار شوو..
+کیفمو بده
_گفتم سوار شو ات..
سوار شدم و کیفمو نداحت عقب ماشین و گوشیم رو برداشت..
+چبکار میکنی؟
_رمز؟
+اینکارا رو بزار برا بعدا..
_ات رمزتو بگووو..
+باشه..
رمز رو بهش گفتم و زد و تا چند دیقه توی کوشی بوود..
+هیی.. داری چیکار میکنی؟
_سوبین؟ سوبین توی گوشیه تو چیکار میکنه؟
+اوون..
_اره..
+چیزه.. شمارشو داده بود که..
_کی چی؟
+که بعدا باهاش حرف بزنم.. همین
_حرف بزنی؟ ات نمیفهمی؟ گفتم با اون پسره ارتباط نداشته باش..
+گفتی ولی اون موقع با هم هنوز خوب نبودیم..
گوشی رو خاموش کرد و انداخت عقب ماشین..
با بالا ترین سرعت حرکت میکرد و اخماش توی هم بود..
_ات صد دفعه بهت گفتم با پسرا ارتباط نداشته باش..
+خب الان که پیش توام...
_چرا بهم نگفتی؟
+چون یادم نبود بگم..
که رسیدیم..
_از این به بعد بهمدمیگی.. یادت نره..
+باشه.. خوبه.؟
_یادت بره خودت میدونی... پیاده شو..
+دیوونه..
از ماشین پیاده شدیمو وارد رستوران شدیم..
چند مین بعد..
+هفف کی میان؟
_نمیدونم..
+عه اوناش اومدن..
از جام بلند شدم که مامان بابا رو با مامان بابای کوک دیدم که دارن باهم حرف میزنن ومیخندن..
آیو و تهیونگ باهم بودن..
+وااوو
_چیه؟
+پاشو خودت ببینشوون..
که جونگ کوک پاشد و نگاشون کرد و از جاش بلند شد و اومد کنار من و صندلی رو داد کنار و وایستاد..
+میخوای چیکار کنی؟
_میریم خونه مامان بابام اول.. بعدش میریم رستوران..
+خب...؟
_خب که خب.. حالا میبینی..
+چیرو؟
_که از فردا مال خودمی..
+چییی؟.. بابا شوخی کردم به دل نگیر..
_به دل نگرفتم..
+هی جونگ کوک... اخه چجوری بهت بگم من فقط تو رو دوست دارم.. راست میگم..
_اگه منو دوست داری پس زوود تر ازدواج کنیم؟ نظرت چیه؟
+تو به من اعتماد نداری؟
_نه
+عع.. میگم شوخی کردم... جونگ کوکککک
_هیییس ساکت..
+ای بابا.. باید بهم حق بدی که اینو گفتم...
_گوشیتو بده..
+براچی؟
_بده گفتم..
+جونگ کوک بس کن.. همش شوخی بوود..
_بالاخره که میگیرم..
که به راه ادامه دارد و رسیدیم خونشون..
توی خونه نشسته بودیم که بابای جونگ کوک اومد...
_سلام بابا...
+سلام..
بابای کوک: سلام به به ات.. آیو هم داره میاد چه خوب شد که اومدی..
آیو رو پشتش دیدم که با ذوق وارد خونه شد و با دیدن من و جونگ کوک از تعجب چشماش گرد شد دهنش باز موند و دستش رو گرفت جلوی دهنش..
_بابا میخوام یه چیزی رو بگم بهتون..
دستمو گرفت... که باباش خیلی گیج گفت..
بابای کوک: در مورد؟
_من از ات خوشم اومده..
که باباش با تعجب به من نگاه کرد و اومد نشست..
مامانشم نشسته بود..
بابای کوک: از ات خوشت میاد؟ یعنیی.. با هم قرار میزارید؟
_درسته..
مامان کوک: انگار از قرار داد خبر داری..
_اره.. من از ملیسا خوشم نمیومد و ات رو دوست داشتم..
بابای کوک: حرفی ندارمم.. اقای کیم خبر داره؟
_قراره بهشون بگیم..
تمام مدت داشتم به آیو نگاه میکردم که انگار خوشحال شده بود.. و با لبخند نگامون میکرد..
جونگ کیونگ از اتاقش اومد بیرون و منو و کوک رو دید..
جونگ کیونگ: هیونگ... سلام..
_سلام..
جونگ کیونگ: ات شیییی... خوبی؟
+ممنون..
جونگ کبونگ: خبریه؟
×اره.. ات دوست دختر جونگ کوکه.. اومده به مامان و بابا نشون بده..
گوشیم زنگ خورد و از توی کیفم برداشتم که دیدم چا اوون ووعه.. و سری قطع کردمم..
که دوباره زنگ زد..
مامان کوک: اگه واجبه جواب بده عزیزم..
لبخند پر استرسی زدم و جواب دادم..
+بله؟
~چه خبر..؟
+امم.. چیزی شده؟
~نه میخوام ببینم چرا دیگه بهم پیام ندادی..
+حالا بعدا حرف میزنیم.. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم توی کیفم که آیو با کنجکاوی نگام کرد..
×کی بود؟
+دوستم..
×کدوم؟
با حرص جواب دادم..
+چا اوون وو..
جونگ کوک کلافه یه دستی به موهاش کشید و به من نگاه کرد..
_بریم؟
مامان جونگ کوک: امم.. جونگ کوک اگه میخوای بیایم؟
_اره بیاین خوبه.. فعلا منو ات میریم.. ادرس رو میفرستم برا آیو.. فعلا..
زود از خونه اومدیم بیرون و کیفم و ازم گرفت..
+هی...
_چا اوون وو چی میگفت؟
+چیزه خاصی نمیگفت.. بخدا الکی بود هر چی گفتم..
_زود سوار شوو..
+کیفمو بده
_گفتم سوار شو ات..
سوار شدم و کیفمو نداحت عقب ماشین و گوشیم رو برداشت..
+چبکار میکنی؟
_رمز؟
+اینکارا رو بزار برا بعدا..
_ات رمزتو بگووو..
+باشه..
رمز رو بهش گفتم و زد و تا چند دیقه توی کوشی بوود..
+هیی.. داری چیکار میکنی؟
_سوبین؟ سوبین توی گوشیه تو چیکار میکنه؟
+اوون..
_اره..
+چیزه.. شمارشو داده بود که..
_کی چی؟
+که بعدا باهاش حرف بزنم.. همین
_حرف بزنی؟ ات نمیفهمی؟ گفتم با اون پسره ارتباط نداشته باش..
+گفتی ولی اون موقع با هم هنوز خوب نبودیم..
گوشی رو خاموش کرد و انداخت عقب ماشین..
با بالا ترین سرعت حرکت میکرد و اخماش توی هم بود..
_ات صد دفعه بهت گفتم با پسرا ارتباط نداشته باش..
+خب الان که پیش توام...
_چرا بهم نگفتی؟
+چون یادم نبود بگم..
که رسیدیم..
_از این به بعد بهمدمیگی.. یادت نره..
+باشه.. خوبه.؟
_یادت بره خودت میدونی... پیاده شو..
+دیوونه..
از ماشین پیاده شدیمو وارد رستوران شدیم..
چند مین بعد..
+هفف کی میان؟
_نمیدونم..
+عه اوناش اومدن..
از جام بلند شدم که مامان بابا رو با مامان بابای کوک دیدم که دارن باهم حرف میزنن ومیخندن..
آیو و تهیونگ باهم بودن..
+وااوو
_چیه؟
+پاشو خودت ببینشوون..
که جونگ کوک پاشد و نگاشون کرد و از جاش بلند شد و اومد کنار من و صندلی رو داد کنار و وایستاد..
۱۵.۱k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.