لجباز جذاب P95
لجباز_جذاب P95
مشغول غذا خوردن بودیم که کوک بهم نگاه کرد..
_اماده ای؟
+چی؟
_بگیم..
+اوم..
=خب جونگ کوک چی میخواستی بگی؟
_راستش.. من..
=خب؟
_از.. ات.. خوشم اومده.. یعنی..
که چشمای بابا گرد شد و به من نگاه کرد..
=چی؟
_من ات رو دوست دارم..
بابای کوک: اقای کیم.. فکرشو میکردین که به اینجا بکشه؟
=شما مگه قرار داد..
بابای کوک: لغو شد..
=این قرار داده؟
_نه نه.. قرار داد نیست.. من ازتون میخوام که بزارید باهم ازدواج کنیم..
که به مامان نگاه کردم..
$ازدواج؟
=کجا کجا؟ گازشو نگیر..
÷امم.. ببخشید..
مامان کوک: جان؟
÷راستش منم میخواستم یه چیزی رو بگم..
دست کوک رو یواش فشار دادم که سرشو برگردوند سمتم و منم لبخنده کیوتی براس زدم و اونم دستم و گرفت بهم لبخند زد..
÷منم راستش.. از آیو خوشم میاد..
انگار همه گیج شده بودن.. به هر کس نگاه میمردم تعجب کرده بود و به ما نگا میکردن.. انگار گیج شده بودن..
مامان کوک: توو از آیو عه ما خوشت میاد؟
÷بله..
=جونگ کوک از ات خوشس میاد و تهیونگ از آین؟
باباکوک: خیلی عجیبه..
×کجاش عجیبه؟ خب دوست داریم همدیگرو..
بابا کوک: تو هم دوسش داری؟
+این حس متقابله..
×اره.. ما عاشقیم.. خخخ
+من با کوک قرار میزارم...
مثل اصکلا از این طرف من حرف میزدم و بقیه با کنجکاوی نگام میکردن و از اون طرف آیو حرف میزد..
×منم با تهیونگ قرار میزارم..
$یعنی.. الااان.. شماااا.. با همم
+اره..
مامان کوک: اوفف گیج شدم..
توی حال خودمون بودیم که دلم خیلی شدید درد گرفت و احساس کردم حالم بد شده و عاه خفه ای کشیدم و دست کوک رو فشار دادم که بهم نگاه کرد..
_هی خوبی؟
+دلممم... عایی
$چیشدی ات؟
+ببخشید..
از جام بلند شدم و به سمت wc بدو بدو کردم..
جونگ کوک هم دنبالم اومد..
رفتم داخل و دلمم و فشار میدادم و دردش بیشتر میشد..
کوک"
بیرون با استرس وایستاده بودم که صدای جییغ ات رو شنیدم و رفتم داخل..
روی زمین نشسته بود..
بغلش کردم و اومدیم بیرون..
مامان بابای ات با نگرانی اومدن سمتمون..
$وااای چیشدی توو...
به سمت ماشین رفتم و درو باز کردن و گذاشتمش و با سرعت تند سمت بیمارستان رفتم..
چند مین بعد..
ات روی تخت بیهوش بود و دکترش بعد از معاینه اومد بیرون..
دکتر: باید ازمایش بدن..
_ازمایش..
دکتر: فردا..
_چرا؟
دکتر: ازمایش بدن میفهمیم.. شاید مسموم باشه شایدم بیماری..
$وااای ات.. تو منو میکشییی..
مامان کوک: مسموم شده نترس..
×هی کوک چیزی نیست نگران نباش.. ایشالاه که..
_چی؟
لبشو به گوشم نزدبک کرد و با جیزی که شنیدم هولش دادم و رفتم چند متر اون طذف تر که یه لبخندی زد و برگشت..
_امکان نداره.. نهه.. وااای من چیمار کردمم.. اگه.. اکه واقعی باشههه...
مشغول غذا خوردن بودیم که کوک بهم نگاه کرد..
_اماده ای؟
+چی؟
_بگیم..
+اوم..
=خب جونگ کوک چی میخواستی بگی؟
_راستش.. من..
=خب؟
_از.. ات.. خوشم اومده.. یعنی..
که چشمای بابا گرد شد و به من نگاه کرد..
=چی؟
_من ات رو دوست دارم..
بابای کوک: اقای کیم.. فکرشو میکردین که به اینجا بکشه؟
=شما مگه قرار داد..
بابای کوک: لغو شد..
=این قرار داده؟
_نه نه.. قرار داد نیست.. من ازتون میخوام که بزارید باهم ازدواج کنیم..
که به مامان نگاه کردم..
$ازدواج؟
=کجا کجا؟ گازشو نگیر..
÷امم.. ببخشید..
مامان کوک: جان؟
÷راستش منم میخواستم یه چیزی رو بگم..
دست کوک رو یواش فشار دادم که سرشو برگردوند سمتم و منم لبخنده کیوتی براس زدم و اونم دستم و گرفت بهم لبخند زد..
÷منم راستش.. از آیو خوشم میاد..
انگار همه گیج شده بودن.. به هر کس نگاه میمردم تعجب کرده بود و به ما نگا میکردن.. انگار گیج شده بودن..
مامان کوک: توو از آیو عه ما خوشت میاد؟
÷بله..
=جونگ کوک از ات خوشس میاد و تهیونگ از آین؟
باباکوک: خیلی عجیبه..
×کجاش عجیبه؟ خب دوست داریم همدیگرو..
بابا کوک: تو هم دوسش داری؟
+این حس متقابله..
×اره.. ما عاشقیم.. خخخ
+من با کوک قرار میزارم...
مثل اصکلا از این طرف من حرف میزدم و بقیه با کنجکاوی نگام میکردن و از اون طرف آیو حرف میزد..
×منم با تهیونگ قرار میزارم..
$یعنی.. الااان.. شماااا.. با همم
+اره..
مامان کوک: اوفف گیج شدم..
توی حال خودمون بودیم که دلم خیلی شدید درد گرفت و احساس کردم حالم بد شده و عاه خفه ای کشیدم و دست کوک رو فشار دادم که بهم نگاه کرد..
_هی خوبی؟
+دلممم... عایی
$چیشدی ات؟
+ببخشید..
از جام بلند شدم و به سمت wc بدو بدو کردم..
جونگ کوک هم دنبالم اومد..
رفتم داخل و دلمم و فشار میدادم و دردش بیشتر میشد..
کوک"
بیرون با استرس وایستاده بودم که صدای جییغ ات رو شنیدم و رفتم داخل..
روی زمین نشسته بود..
بغلش کردم و اومدیم بیرون..
مامان بابای ات با نگرانی اومدن سمتمون..
$وااای چیشدی توو...
به سمت ماشین رفتم و درو باز کردن و گذاشتمش و با سرعت تند سمت بیمارستان رفتم..
چند مین بعد..
ات روی تخت بیهوش بود و دکترش بعد از معاینه اومد بیرون..
دکتر: باید ازمایش بدن..
_ازمایش..
دکتر: فردا..
_چرا؟
دکتر: ازمایش بدن میفهمیم.. شاید مسموم باشه شایدم بیماری..
$وااای ات.. تو منو میکشییی..
مامان کوک: مسموم شده نترس..
×هی کوک چیزی نیست نگران نباش.. ایشالاه که..
_چی؟
لبشو به گوشم نزدبک کرد و با جیزی که شنیدم هولش دادم و رفتم چند متر اون طذف تر که یه لبخندی زد و برگشت..
_امکان نداره.. نهه.. وااای من چیمار کردمم.. اگه.. اکه واقعی باشههه...
۱۰.۴k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.