حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۲۴
زبیده گفت:
-رفتین جنس بسازید یا بفروشید؟ براي چی انقدر طولش دادي؟
منوچهر: پول نقد نداشت.معطل بانک شدیم.
رفتم تو اتاق. همشون بودن به جز لیلا و نگار.
با ترس گفتم: پس این دو تا کجان؟
سپیده نشسته بود ناخن هاشو لاك می زد.
گفت: با آقایون دارن شطرنج بازي می کنن!
گفتم: چی؟
نجوا: بشر چند قرن پیشرفت کرده اما اینا عین انسان هاي اولیه حرف می زنن. اتاقی که بغل اتاق منوچهر و زبیده ست؛ اونجا دارن با سه تا مرد مواد می کشن. اینم جز یی از کارشونه.
با تعجب گفتم: چرا؟
یسنا: به گفته مهناز چون چ چسبیده به را! این مردا تو خونه هاشون نمی تونن مواد بکشن؛ پس میان اینجا.دوست دارن چند تا دخترم کنارشون باشه. بابت این کارشون به زبیده پول میدن.
از روي عصبانیت یه پوفی کردم، رفتم به آشپزخونه. زبیده روي مبل لم داده بود. داشت عین شتر آدامس می جوید. یه بطري اب خنک درآوردم و ریختم تو لیوان. داشتم آب می خوردم که لیلا و نگار با اخمهاي درهم و عصبانیت اومدن بیرون و یه راست رفتن به اتاق. دو تا مرد و یه پسر هم پشت سرشون اومدن بیرون.
زبیده با لبخند گفت: خوب آقایون چطور بود؟ خوش گذشت؟
یه شکم گنده اي گفت: عالی بود فقط قیمت جنسات رفته بالا.
یه مرد سیاه لاغر اندام، حدوداي چهل ساله که موهاي سینش از پیراهنش زده بود بیرون که آدم چندشش می شد نگاش کنه، به من خیر شده بود. چیزي نمی گفت.
زبیده گفت: قیمت خیلی چیزا رفته بالا. دلارم رفته بالا. خبر نداري؟ شاید دفعه بعد که بیاید قیمت امروزو بهتون نگم.
بطري رو گذاشتم تو یخچال.
همونی که به من خیره بود، گفت: اون دختره چنده؟!
در یخچالو بستم و با ترس آب دهنمو قورت دادم.
زبیده سرشو برگردوند طرف من وگفت: قابل شما رو نداره.چیه؟ ازش خوشت اومده؟
- هی؛ بگی، نگی!
- بهترشو برات دارم.
- نه من همینو می خوام.
با عصبانیت اومدم جلو، داد زدم: بس کنید دیگه! من پامو تو هیچ سگ دونی نمی ذارم.حتی اگه سرمو ببرید و بندازید جلوي سگا.
دخترا از اتاق اومدن بیرون. همه داشتن با تعجب بهم نگاه می کردن.
#پارت_۱۲۴
زبیده گفت:
-رفتین جنس بسازید یا بفروشید؟ براي چی انقدر طولش دادي؟
منوچهر: پول نقد نداشت.معطل بانک شدیم.
رفتم تو اتاق. همشون بودن به جز لیلا و نگار.
با ترس گفتم: پس این دو تا کجان؟
سپیده نشسته بود ناخن هاشو لاك می زد.
گفت: با آقایون دارن شطرنج بازي می کنن!
گفتم: چی؟
نجوا: بشر چند قرن پیشرفت کرده اما اینا عین انسان هاي اولیه حرف می زنن. اتاقی که بغل اتاق منوچهر و زبیده ست؛ اونجا دارن با سه تا مرد مواد می کشن. اینم جز یی از کارشونه.
با تعجب گفتم: چرا؟
یسنا: به گفته مهناز چون چ چسبیده به را! این مردا تو خونه هاشون نمی تونن مواد بکشن؛ پس میان اینجا.دوست دارن چند تا دخترم کنارشون باشه. بابت این کارشون به زبیده پول میدن.
از روي عصبانیت یه پوفی کردم، رفتم به آشپزخونه. زبیده روي مبل لم داده بود. داشت عین شتر آدامس می جوید. یه بطري اب خنک درآوردم و ریختم تو لیوان. داشتم آب می خوردم که لیلا و نگار با اخمهاي درهم و عصبانیت اومدن بیرون و یه راست رفتن به اتاق. دو تا مرد و یه پسر هم پشت سرشون اومدن بیرون.
زبیده با لبخند گفت: خوب آقایون چطور بود؟ خوش گذشت؟
یه شکم گنده اي گفت: عالی بود فقط قیمت جنسات رفته بالا.
یه مرد سیاه لاغر اندام، حدوداي چهل ساله که موهاي سینش از پیراهنش زده بود بیرون که آدم چندشش می شد نگاش کنه، به من خیر شده بود. چیزي نمی گفت.
زبیده گفت: قیمت خیلی چیزا رفته بالا. دلارم رفته بالا. خبر نداري؟ شاید دفعه بعد که بیاید قیمت امروزو بهتون نگم.
بطري رو گذاشتم تو یخچال.
همونی که به من خیره بود، گفت: اون دختره چنده؟!
در یخچالو بستم و با ترس آب دهنمو قورت دادم.
زبیده سرشو برگردوند طرف من وگفت: قابل شما رو نداره.چیه؟ ازش خوشت اومده؟
- هی؛ بگی، نگی!
- بهترشو برات دارم.
- نه من همینو می خوام.
با عصبانیت اومدم جلو، داد زدم: بس کنید دیگه! من پامو تو هیچ سگ دونی نمی ذارم.حتی اگه سرمو ببرید و بندازید جلوي سگا.
دخترا از اتاق اومدن بیرون. همه داشتن با تعجب بهم نگاه می کردن.
۲.۹k
۲۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.