حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۲۳
با خنده گفت: آیناز جغجغه!تو اینجا چیکار می کنی؟ رئیس گفته بود می خواد مهندس جدید استخدام کنه. پس اون مهندس تویی؟!
با حرص گفتم: پس تو هم لابد مهندس مواد فروشی؟
در آسانسور باز شد و من داشتم با حرص نگاش می کردم. سریع رفتم بیرون.
پشت سرم اومد و گفت: اگه اتاق رئیسو می خواي باید سمت چپ بریم.
با همون حرص گفتم: من با آقاي صالحی کار دارم.
با لبخند گفت: فرقی نمی کنه که؟ آقاي صالحی همون رئیسه. رئیس هم آقاي صالحیه.
خودش راه افتاد. منم پشت سرش راه افتادم. به در چوبی که باز بود رسیدیم. رفتیم تو. خودش جلو رفت. به خانم منشی گفت:به آقاي صالحی بگید مهندس جدید اومده.
خانم به من یه نگاهی انداخت و گفت: آقاي مهندس تشریف ندارن.
گفتم: یعنی چی تشریف ندارن؟ نمیشه به موبایلشون زنگ بزنید بگید من اومدم؟
زنه یه لبخندي زد و چیزي نگفت. دیدم پرهامم داره ریز ریز می خنده. با تعجب به دو تا شون نگاه کردم.
پرهام همین جور که می خندید، گفت: یه دقه بیا تا بهت بگم کجاست.
رفتیم کنار در ایستادیم.
گفت: آقاي مهندس رفتن دست به آب. باید منتظرش بمونی اگه مشکلی نیست. البته اینم بگم آقاي مهندس با چند دقیقه کارشون راه نمی افته. چون کارش خیلی سنگینه ممکنه دو ساعتی بمونن.
ببین چه جوري خودمو ضایع کردم! به زور داشتم جلو خندمو می گرفتم.
با همون حالت به منشی گفتم: مشکلی نیست منتظرشون بمونم؟
-نه خواهش می کنم. بفرمایید بشینید.
وقتی نشستم، پرهام به منشی گفت: هر وقت پی ریزي مهندس تموم شد خبرم کن بیام.
منشی خندید و گفت: چشم آقاي کبیري!
پرهام رفت. همون جور که پرهام گفت نزدیک یک ساعت و نیم منتظرش موندم. وقتی آقا تشریف فرما شدن، خیس عرق بود. نمی دوستم چه جوري خندمو پنهان کنم! همراهش رفتم به اتاق. جنسو که بهش دادم، گفت پول همراهش نیست و باید چند دقیقه صبر کنم.
گفتم: منوچهر پایین منتظره. باید زود برگردم.
خودش به منوچهر زنگ زد، قرار شد چک بده اما منوچهر قبول نکرد.
گوشیو که قطع کرد، به منشیش زنگ زد و گفت: به آقاي کبیري بگید بیان به اتاقم.
بعد از چند دقیقه پرهام اومد. مهندس یه چک داد دستش که بره نقدش کنه. من و پرهام با هم از شرکت اومدیم بیرون. سوار ماشین منوچهر شدیم و رفتیم سمت بانک. دو ساعت هم اونجا معطل شدیم. پرهام پولو داد دست منوچهر و خودشم رفت.
راه افتادیم سمت خونه. هوا تاریک شده بود که رسیدیم.
#پارت_۱۲۳
با خنده گفت: آیناز جغجغه!تو اینجا چیکار می کنی؟ رئیس گفته بود می خواد مهندس جدید استخدام کنه. پس اون مهندس تویی؟!
با حرص گفتم: پس تو هم لابد مهندس مواد فروشی؟
در آسانسور باز شد و من داشتم با حرص نگاش می کردم. سریع رفتم بیرون.
پشت سرم اومد و گفت: اگه اتاق رئیسو می خواي باید سمت چپ بریم.
با همون حرص گفتم: من با آقاي صالحی کار دارم.
با لبخند گفت: فرقی نمی کنه که؟ آقاي صالحی همون رئیسه. رئیس هم آقاي صالحیه.
خودش راه افتاد. منم پشت سرش راه افتادم. به در چوبی که باز بود رسیدیم. رفتیم تو. خودش جلو رفت. به خانم منشی گفت:به آقاي صالحی بگید مهندس جدید اومده.
خانم به من یه نگاهی انداخت و گفت: آقاي مهندس تشریف ندارن.
گفتم: یعنی چی تشریف ندارن؟ نمیشه به موبایلشون زنگ بزنید بگید من اومدم؟
زنه یه لبخندي زد و چیزي نگفت. دیدم پرهامم داره ریز ریز می خنده. با تعجب به دو تا شون نگاه کردم.
پرهام همین جور که می خندید، گفت: یه دقه بیا تا بهت بگم کجاست.
رفتیم کنار در ایستادیم.
گفت: آقاي مهندس رفتن دست به آب. باید منتظرش بمونی اگه مشکلی نیست. البته اینم بگم آقاي مهندس با چند دقیقه کارشون راه نمی افته. چون کارش خیلی سنگینه ممکنه دو ساعتی بمونن.
ببین چه جوري خودمو ضایع کردم! به زور داشتم جلو خندمو می گرفتم.
با همون حالت به منشی گفتم: مشکلی نیست منتظرشون بمونم؟
-نه خواهش می کنم. بفرمایید بشینید.
وقتی نشستم، پرهام به منشی گفت: هر وقت پی ریزي مهندس تموم شد خبرم کن بیام.
منشی خندید و گفت: چشم آقاي کبیري!
پرهام رفت. همون جور که پرهام گفت نزدیک یک ساعت و نیم منتظرش موندم. وقتی آقا تشریف فرما شدن، خیس عرق بود. نمی دوستم چه جوري خندمو پنهان کنم! همراهش رفتم به اتاق. جنسو که بهش دادم، گفت پول همراهش نیست و باید چند دقیقه صبر کنم.
گفتم: منوچهر پایین منتظره. باید زود برگردم.
خودش به منوچهر زنگ زد، قرار شد چک بده اما منوچهر قبول نکرد.
گوشیو که قطع کرد، به منشیش زنگ زد و گفت: به آقاي کبیري بگید بیان به اتاقم.
بعد از چند دقیقه پرهام اومد. مهندس یه چک داد دستش که بره نقدش کنه. من و پرهام با هم از شرکت اومدیم بیرون. سوار ماشین منوچهر شدیم و رفتیم سمت بانک. دو ساعت هم اونجا معطل شدیم. پرهام پولو داد دست منوچهر و خودشم رفت.
راه افتادیم سمت خونه. هوا تاریک شده بود که رسیدیم.
۳.۴k
۲۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.