حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۲۵
زبیده عین آدمی که سکته زده باشتشون، با چشاي گشاد نگام می کرد.
با همون عصبانیت به زبیده گفتم: چیه؟ چرا داري عین جغد پیر نگام می کنی؟ چرا خودت نمیري؟ پیرم که هستی. مطمئن باش به احترام سنت هم که شده پول بیشتري بهت می دن.الحمدا... شوهرت اونقدر بی غیرت هست که بذاره زنش پیش هر کس و ناکسی بخوابه.
با عصبانیت نفس نفس می زدم. زبیده خونش به جوش اومد. منوچهر سه تا مرده رو تا دم حیاط همراهی کرد. زبیده اومد جلوم وایساد. با تمام قدرتش سیلی زد به صورتم که نقش زمین شدم و مهناز و لیلا با دو خوشونو به من رسوندن. لیلا از رو زمین بلندم کرد.
زبیده گفت: براي من زبون درازي می کنی بی پدرو مادر؟!می دونم باهات چیکار کنم.تا دفعه دیگه از این غلطا نکنی.
یه قدم رفتم جلو گفتم: هر غلطی بود تو کردي. مگه غلطی مونده که من بخوام بکنم؟!
زبیده با عصبانیت اومد طرفم، دستشو گذاشت رو گلوم و چسبوندم به دیوار. دخترا اومدن جلو، زبیده رو می کشیدن تا شاید جدا بشه.
با همون عصبانیت گفت: دختره ي خراب! این توله سگا تا حالا جرات نکرده بودن با من اینجوري حرف بزنن، اونوقت تو آشغال هر چی تو دهن نجست در میاد به من میگی؟!
داشتم خفه می شدم که منو چهر سر رسید و زبیده رو ازم جدا کرد. نفساي بلند بلند می کشیدم.
نگار اومد کنارم و گفت: خوبی آیناز؟ نفس بکش.ببین چه دردسري براي خودت درست می کنی؟!
همشون می دونستن دارم نقشه ي مهنازو عملی می کنم ولی دست و پا می زدن که این کارو نکنم. حتی مهنازم به غلط کردن افتاده بود.
وقتی کمی نفسم جا اومد، گفتم:
- توله سگ تویی با اون شوهر بی شرفت. اینا وقتی دنیا اومدن، عزیز پدر و مادرشون بودن. وقتی دست تو سگ افتادن، شدن توله سگ.
مهناز داد زد: بسه آیناز بسه.تمومش کن.
خواستم جواب مهنازو بدم که زبیده هلم داد. سرم محکم خورد به دیوار. خون عین رود از سرم جاري شد. لیلا جیغ کشید. سپیده پرید تو آشپزخونه.
زبیده گفت: یه بلایی به سرت میارم که به غلط کردن بیفتی.
نفس نفس می زدم و گفتم: آره؛ می گم غلط کردم.اونم سر قبرت می گم. فقط بخازبیدهطر اینکه دست تو افتادم.
با عصبانیت یقمو گرفت و بلندم کرد. مهناز و نگار، زبیده رو کشیدن و نگار گفت:
- خانم تو رو خدا ولش کنید. سرش داره خون میاد.
لیلا و نجوا هم منو می کشیدن. منوچهرم یه گوشه وایساده بود، فقط نگاه می کرد. بالاخره موفق شدن زبیده رو از من جدا کنن.
گفت: منوچهر این دختره رو ببر براي سیروس.
لیلا و مهناز با هم گفتن: چی؟!!
سپیده یه پارچه آورد سرمو بست.
#پارت_۱۲۵
زبیده عین آدمی که سکته زده باشتشون، با چشاي گشاد نگام می کرد.
با همون عصبانیت به زبیده گفتم: چیه؟ چرا داري عین جغد پیر نگام می کنی؟ چرا خودت نمیري؟ پیرم که هستی. مطمئن باش به احترام سنت هم که شده پول بیشتري بهت می دن.الحمدا... شوهرت اونقدر بی غیرت هست که بذاره زنش پیش هر کس و ناکسی بخوابه.
با عصبانیت نفس نفس می زدم. زبیده خونش به جوش اومد. منوچهر سه تا مرده رو تا دم حیاط همراهی کرد. زبیده اومد جلوم وایساد. با تمام قدرتش سیلی زد به صورتم که نقش زمین شدم و مهناز و لیلا با دو خوشونو به من رسوندن. لیلا از رو زمین بلندم کرد.
زبیده گفت: براي من زبون درازي می کنی بی پدرو مادر؟!می دونم باهات چیکار کنم.تا دفعه دیگه از این غلطا نکنی.
یه قدم رفتم جلو گفتم: هر غلطی بود تو کردي. مگه غلطی مونده که من بخوام بکنم؟!
زبیده با عصبانیت اومد طرفم، دستشو گذاشت رو گلوم و چسبوندم به دیوار. دخترا اومدن جلو، زبیده رو می کشیدن تا شاید جدا بشه.
با همون عصبانیت گفت: دختره ي خراب! این توله سگا تا حالا جرات نکرده بودن با من اینجوري حرف بزنن، اونوقت تو آشغال هر چی تو دهن نجست در میاد به من میگی؟!
داشتم خفه می شدم که منو چهر سر رسید و زبیده رو ازم جدا کرد. نفساي بلند بلند می کشیدم.
نگار اومد کنارم و گفت: خوبی آیناز؟ نفس بکش.ببین چه دردسري براي خودت درست می کنی؟!
همشون می دونستن دارم نقشه ي مهنازو عملی می کنم ولی دست و پا می زدن که این کارو نکنم. حتی مهنازم به غلط کردن افتاده بود.
وقتی کمی نفسم جا اومد، گفتم:
- توله سگ تویی با اون شوهر بی شرفت. اینا وقتی دنیا اومدن، عزیز پدر و مادرشون بودن. وقتی دست تو سگ افتادن، شدن توله سگ.
مهناز داد زد: بسه آیناز بسه.تمومش کن.
خواستم جواب مهنازو بدم که زبیده هلم داد. سرم محکم خورد به دیوار. خون عین رود از سرم جاري شد. لیلا جیغ کشید. سپیده پرید تو آشپزخونه.
زبیده گفت: یه بلایی به سرت میارم که به غلط کردن بیفتی.
نفس نفس می زدم و گفتم: آره؛ می گم غلط کردم.اونم سر قبرت می گم. فقط بخازبیدهطر اینکه دست تو افتادم.
با عصبانیت یقمو گرفت و بلندم کرد. مهناز و نگار، زبیده رو کشیدن و نگار گفت:
- خانم تو رو خدا ولش کنید. سرش داره خون میاد.
لیلا و نجوا هم منو می کشیدن. منوچهرم یه گوشه وایساده بود، فقط نگاه می کرد. بالاخره موفق شدن زبیده رو از من جدا کنن.
گفت: منوچهر این دختره رو ببر براي سیروس.
لیلا و مهناز با هم گفتن: چی؟!!
سپیده یه پارچه آورد سرمو بست.
۵.۱k
۲۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.