حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۲۶
منوچهر: معلوم هست داري چی میگی؟ من اینو ببرم براي سیروس، ده هزار تومنم دستمون نمیده ها؟
زبیده: برام مهم نیست هزار تومنم بده بسه.فقط ببرش تا حساب کار دستش بیاد و بفهمه سر به سر زبیده گذاشتن یعنی چی؟
مهناز: زبیده این بچه بود یه غلطی کرده؛ شما بزرگواري کنید و ببخشیدش.
زبیده: مهناز دهنتو ببند؛ خودم اعصابم خرده، تو دیگه خرد ترش نکن.
لیلا: خانم الان آیناز میگه غلط کردم. شما هم ببخشیدش باشه؟ آیناز بگو.زود باش بگو غلط کردم.
منوچهر: زبیده از خر شیطون بیا پایین.اون مهنازو می خواست نه این. به خدا اگه بگم، مجانی هم نمی خوادش.
زبیده:به جهنم اصلا دیگه نمیخواد بیاریش بدش به سیروس بیا هر بلایی که خواست سرش بیاره اصلا من نمیدونم تو چرا داري سنگ اینو به سینه میزنی؟
نگار اومد جلوم و دستامو تو دستش گرفت و گفت: آنی ازت خواهش می کنم معذرت خواهی کن.تو نمی دونی اونجا چه بلایی سرت میارن.یه معذرت خواستن کسی رو نکشته.
نجوا: آیناز! راست میگه این قائله رو تمومش کن.
از اینکه انقدر نگران من بودن، خوشحال شدم اما دیگه تحمل این قفسو نداشتم. باید تمومش می کردم. یا بمیرم یا آزاد شم.
یه لبخند همراه اشک زدم و گفتم: می خوام شانسمو امتحان کنم.
زبیده داد زد: منو چهر ببرش.
مهناز اومد جلوم وایساد و گفت: نمیذارم اینو دیگه مثل من بکنی.
منوچهر اومد سمت من و دستامو کشید. لیلا و مهناز و نگار هم اون یکی دستمو کشیدن.
لیلا با گریه گفت: آیناز تو رو خدا بگو معذرت می خوام.خواهش می کنم ازت.
زبیده اومد سه تاشونو هل داد و گفت: برید گمشید. حالا براي من رفیق دوست شدن.
پنج دقیقه سر من بکش بکش بود. دخترا نمی ذاشتن اما منوچهر و زبیده منو از خونه بیرون کردن.
سریع سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تو راه آروم آروم گریه می کردم. داشتم چی کار می کردم؟ دستی دستی خودمو بی آبرو می
کردم.چاره اي نیست تنها راه نجاتم همینه .
تا وقتی که رسیدیم آیۀ الکرسی می خوندم. از خدا خواستم که نجاتم بده.جلوي یه برج آشنا نگه داشت. با هم رفتیم تو. اینجا رو می
شناختم.آره همون جایی که براي اون پسره اخمو مواد آوردم. یعنی...یعنی قراره... نه... امکان نداره.
بعد از اینکه با نگهبان هماهنگ کرد، وارد آسانسور شدیم.
دوباره همون آهنگ شروع به نواختن کرد. باز زنه گفت «طبقه ده» از آسانسور اومدیم بیرون، سمت راست واحد20. زنگو زد. خیلی آروم بودم. بدون نگرانی و ترس یا حتی استرس. در باز شد.
منو چهر: سلام با آقاي سعیدي کار داشتم.
- کدومش؟
سرمو بالا آوردم. یا ابوالفضل!این اینجا چیکار می کرد؟ روسریمو کشیدم جلو. سرمو گرفتم پایین تا نشناستم.
منوچهر: سیروس سعیدي.
گفت: یه لحظه اجازه بدید.
صدا زد: آراد... آراد! یه لحظه بیا؟ یکی با بابات کار داره.
#پارت_۱۲۶
منوچهر: معلوم هست داري چی میگی؟ من اینو ببرم براي سیروس، ده هزار تومنم دستمون نمیده ها؟
زبیده: برام مهم نیست هزار تومنم بده بسه.فقط ببرش تا حساب کار دستش بیاد و بفهمه سر به سر زبیده گذاشتن یعنی چی؟
مهناز: زبیده این بچه بود یه غلطی کرده؛ شما بزرگواري کنید و ببخشیدش.
زبیده: مهناز دهنتو ببند؛ خودم اعصابم خرده، تو دیگه خرد ترش نکن.
لیلا: خانم الان آیناز میگه غلط کردم. شما هم ببخشیدش باشه؟ آیناز بگو.زود باش بگو غلط کردم.
منوچهر: زبیده از خر شیطون بیا پایین.اون مهنازو می خواست نه این. به خدا اگه بگم، مجانی هم نمی خوادش.
زبیده:به جهنم اصلا دیگه نمیخواد بیاریش بدش به سیروس بیا هر بلایی که خواست سرش بیاره اصلا من نمیدونم تو چرا داري سنگ اینو به سینه میزنی؟
نگار اومد جلوم و دستامو تو دستش گرفت و گفت: آنی ازت خواهش می کنم معذرت خواهی کن.تو نمی دونی اونجا چه بلایی سرت میارن.یه معذرت خواستن کسی رو نکشته.
نجوا: آیناز! راست میگه این قائله رو تمومش کن.
از اینکه انقدر نگران من بودن، خوشحال شدم اما دیگه تحمل این قفسو نداشتم. باید تمومش می کردم. یا بمیرم یا آزاد شم.
یه لبخند همراه اشک زدم و گفتم: می خوام شانسمو امتحان کنم.
زبیده داد زد: منو چهر ببرش.
مهناز اومد جلوم وایساد و گفت: نمیذارم اینو دیگه مثل من بکنی.
منوچهر اومد سمت من و دستامو کشید. لیلا و مهناز و نگار هم اون یکی دستمو کشیدن.
لیلا با گریه گفت: آیناز تو رو خدا بگو معذرت می خوام.خواهش می کنم ازت.
زبیده اومد سه تاشونو هل داد و گفت: برید گمشید. حالا براي من رفیق دوست شدن.
پنج دقیقه سر من بکش بکش بود. دخترا نمی ذاشتن اما منوچهر و زبیده منو از خونه بیرون کردن.
سریع سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تو راه آروم آروم گریه می کردم. داشتم چی کار می کردم؟ دستی دستی خودمو بی آبرو می
کردم.چاره اي نیست تنها راه نجاتم همینه .
تا وقتی که رسیدیم آیۀ الکرسی می خوندم. از خدا خواستم که نجاتم بده.جلوي یه برج آشنا نگه داشت. با هم رفتیم تو. اینجا رو می
شناختم.آره همون جایی که براي اون پسره اخمو مواد آوردم. یعنی...یعنی قراره... نه... امکان نداره.
بعد از اینکه با نگهبان هماهنگ کرد، وارد آسانسور شدیم.
دوباره همون آهنگ شروع به نواختن کرد. باز زنه گفت «طبقه ده» از آسانسور اومدیم بیرون، سمت راست واحد20. زنگو زد. خیلی آروم بودم. بدون نگرانی و ترس یا حتی استرس. در باز شد.
منو چهر: سلام با آقاي سعیدي کار داشتم.
- کدومش؟
سرمو بالا آوردم. یا ابوالفضل!این اینجا چیکار می کرد؟ روسریمو کشیدم جلو. سرمو گرفتم پایین تا نشناستم.
منوچهر: سیروس سعیدي.
گفت: یه لحظه اجازه بدید.
صدا زد: آراد... آراد! یه لحظه بیا؟ یکی با بابات کار داره.
۵.۱k
۲۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.