💫 سلام دوستان و یاران همیشگی
💫 سلام دوستان و یاران همیشگی
⚡ ️همانطور میدانید و در پستهای مربوط به معرفی اعضای گروه تواشیح سیرت النبی مشهد بیان شد سرپرست محترم گروه جناب محمدمحمدی از جانبازان پرافتخار کشور عزیزمان هستند و امروز هم روز تولد و هم سالروز جانباز شدن ایشان هست به همین مناسبت از طرف گروه به ایشان تبریک عرض میکنیم وبهترینای دنیا و آخرت رو براشون از خداوند منان خواستاریم..✨ 🌺 ✨ 🙏
💫 امروز پستهای کانال مربوط به معرفی ایشان خواهد بود🙏
💫 خاطرات جانباز محمدی؛ از قطع شدن نخاع تا کسب مدال طلای جهان
شناگرهور
از تولد در خانواده ای مذهبی و پای مکتب پدر نشستن و درس دین و قرآن آموختن گرفته تا حضور در روزهای پرشور انقلاب، از روزهای دفاع از انقلاب تا آرزوی رفتن به جبهه و اشک هایی که برای شهادت جاری می شد و از روزهای حضور در جبهه تا افتخار جانبازی و استاد قرائت قرآن بودن و قهرمانی در ده ها مسابقات ورزشی کشوری و بین المللی
همه و همه نقش و نگار اراده او را به عنوان رزمنده ای ثابت قدم آن چنان ترسیم کرده است که با هیچ اراده مخالفی نمی توان در مقابل این اراده ایستادگی کرد.
با « #محمد_محمدی» از روزهای خوش و خاطرات دلنواز روزهای کودکی تا خاطرات پرشور انقلاب و جانبازی و قهرمانی های متوالی اش هم کلام شدیم.
💫 از شاندیز تا دبستان هروی
درختان سر به فلک کشیده شاندیز، باغهای سرشار از صدای بلبلان خوش نوا، همولایتیهای عاشق و دلخوش که خوبی هایشان زبانزد خاص و عام بود، همراه با کربلایی یدا... که هم پدر بود و هم مرشد و صدای خوش روضه خوانی و نغمههای خوش قرآنیاش، نخستین شادمانههای فرزند هشتم خانواده محمدی بود؛ خانواده ای پرجمعیت با شش پسر و چهار دختر.عاشقانههای آن روزها آن قدر زیاد بود که «محمد» از سرخوشی آن روزها به نیکی بسیار و این گونه یاد میکند: روزها با جیران (گاو شیری خانواده) به چراگاه میرفتیم. مادرم از شیر جیران ماست و کره و دوغ و پنیر درست میکرد. مرغ و تخم مرغ خانگی هم فراوان بود و مادرم کبری خانم، خیلی با سلیقهتر از کوکب خانم کتاب فارسی خانه را به آرامترین پناهگاه روزگار برای ما تبدیل کرده بود. او گندم را از مزرعه میآورد، روی ملافه سفید میریخت و پاک میکرد. با یک دستش دستاس وسط خانه را میچرخاند و با یک دست گهواره را تکان میداد. آرد را خمیر میکرد و نان میپخت، آن هم در تنوری که هیزمش را خودش میشکست و آتش را خودش میافروخت.او ادامه میدهد: کوچمان از شاندیز به مشهد هم قصه خوب و زیبایی داشت. آقای طیرانی دوست خانوادگیمان، افسر نیروی زمینی ارتش بود و در شب خواستگاری خواهرم پیشنهاد خاصی به پدر داد. او که فردی دیندار و متشرع بود حرف هایش را با پدرم زد و بعد از پایان مراسم خواستگاری و رفتن مهمان ها، پدرم به مادرم گفت آماده رفتن باش، قرار است همین روزها به مشهد برویم. می رویم تا اگر خدا بخواهد در پادگان های ارتش قرآن بخوانم و مداحی کنم. محمد ادامه می دهد: پدر فکر همه چیز را کرده بود. از باغ ها و زمین های شاندیز فروختیم و در کوچه حمام پیروز در کوی گلستان در محله خواجه ربیع خانه ای خریدیم و کوچ کردیم به مشهد. اولین روزهای حضورمان اصلا احساس غربت نمی کردیم. مادرم نوارهای قرآن استاد عبدالباسط و استاد مصطفی اسماعیل را از اطراف حرم خریده بود و ما در طول روز و حین بازی با صدای قرآن انس میگرفتیم.همسایه های آن روزهای محمد هم مردمان خوبی بودند. تا جایی که هیچ گاه احساس غربت نمی کردند و شادمانی ها با هم تقسیم می شد و همه هوای همسایه تازه وارد را داشتند. تا این که روزهای رفتن به مدرسه رسید و پدر او را در مدرسه هروی ثبت نام کرد.
محمد در این باره می گوید: با این که سن و سال چندانی نداشتم اما متوجه می شدم که در مدرسه خیلی ها دلشان با من نیست. روزی که پدرم با لباس روحانی به مدرسه آمد این دوست نداشتن ها بیشتر شد و به همین دلیل با کوچک ترین کار اشتباه به شدت تنبیه می شدم.
⚡ ️همانطور میدانید و در پستهای مربوط به معرفی اعضای گروه تواشیح سیرت النبی مشهد بیان شد سرپرست محترم گروه جناب محمدمحمدی از جانبازان پرافتخار کشور عزیزمان هستند و امروز هم روز تولد و هم سالروز جانباز شدن ایشان هست به همین مناسبت از طرف گروه به ایشان تبریک عرض میکنیم وبهترینای دنیا و آخرت رو براشون از خداوند منان خواستاریم..✨ 🌺 ✨ 🙏
💫 امروز پستهای کانال مربوط به معرفی ایشان خواهد بود🙏
💫 خاطرات جانباز محمدی؛ از قطع شدن نخاع تا کسب مدال طلای جهان
شناگرهور
از تولد در خانواده ای مذهبی و پای مکتب پدر نشستن و درس دین و قرآن آموختن گرفته تا حضور در روزهای پرشور انقلاب، از روزهای دفاع از انقلاب تا آرزوی رفتن به جبهه و اشک هایی که برای شهادت جاری می شد و از روزهای حضور در جبهه تا افتخار جانبازی و استاد قرائت قرآن بودن و قهرمانی در ده ها مسابقات ورزشی کشوری و بین المللی
همه و همه نقش و نگار اراده او را به عنوان رزمنده ای ثابت قدم آن چنان ترسیم کرده است که با هیچ اراده مخالفی نمی توان در مقابل این اراده ایستادگی کرد.
با « #محمد_محمدی» از روزهای خوش و خاطرات دلنواز روزهای کودکی تا خاطرات پرشور انقلاب و جانبازی و قهرمانی های متوالی اش هم کلام شدیم.
💫 از شاندیز تا دبستان هروی
درختان سر به فلک کشیده شاندیز، باغهای سرشار از صدای بلبلان خوش نوا، همولایتیهای عاشق و دلخوش که خوبی هایشان زبانزد خاص و عام بود، همراه با کربلایی یدا... که هم پدر بود و هم مرشد و صدای خوش روضه خوانی و نغمههای خوش قرآنیاش، نخستین شادمانههای فرزند هشتم خانواده محمدی بود؛ خانواده ای پرجمعیت با شش پسر و چهار دختر.عاشقانههای آن روزها آن قدر زیاد بود که «محمد» از سرخوشی آن روزها به نیکی بسیار و این گونه یاد میکند: روزها با جیران (گاو شیری خانواده) به چراگاه میرفتیم. مادرم از شیر جیران ماست و کره و دوغ و پنیر درست میکرد. مرغ و تخم مرغ خانگی هم فراوان بود و مادرم کبری خانم، خیلی با سلیقهتر از کوکب خانم کتاب فارسی خانه را به آرامترین پناهگاه روزگار برای ما تبدیل کرده بود. او گندم را از مزرعه میآورد، روی ملافه سفید میریخت و پاک میکرد. با یک دستش دستاس وسط خانه را میچرخاند و با یک دست گهواره را تکان میداد. آرد را خمیر میکرد و نان میپخت، آن هم در تنوری که هیزمش را خودش میشکست و آتش را خودش میافروخت.او ادامه میدهد: کوچمان از شاندیز به مشهد هم قصه خوب و زیبایی داشت. آقای طیرانی دوست خانوادگیمان، افسر نیروی زمینی ارتش بود و در شب خواستگاری خواهرم پیشنهاد خاصی به پدر داد. او که فردی دیندار و متشرع بود حرف هایش را با پدرم زد و بعد از پایان مراسم خواستگاری و رفتن مهمان ها، پدرم به مادرم گفت آماده رفتن باش، قرار است همین روزها به مشهد برویم. می رویم تا اگر خدا بخواهد در پادگان های ارتش قرآن بخوانم و مداحی کنم. محمد ادامه می دهد: پدر فکر همه چیز را کرده بود. از باغ ها و زمین های شاندیز فروختیم و در کوچه حمام پیروز در کوی گلستان در محله خواجه ربیع خانه ای خریدیم و کوچ کردیم به مشهد. اولین روزهای حضورمان اصلا احساس غربت نمی کردیم. مادرم نوارهای قرآن استاد عبدالباسط و استاد مصطفی اسماعیل را از اطراف حرم خریده بود و ما در طول روز و حین بازی با صدای قرآن انس میگرفتیم.همسایه های آن روزهای محمد هم مردمان خوبی بودند. تا جایی که هیچ گاه احساس غربت نمی کردند و شادمانی ها با هم تقسیم می شد و همه هوای همسایه تازه وارد را داشتند. تا این که روزهای رفتن به مدرسه رسید و پدر او را در مدرسه هروی ثبت نام کرد.
محمد در این باره می گوید: با این که سن و سال چندانی نداشتم اما متوجه می شدم که در مدرسه خیلی ها دلشان با من نیست. روزی که پدرم با لباس روحانی به مدرسه آمد این دوست نداشتن ها بیشتر شد و به همین دلیل با کوچک ترین کار اشتباه به شدت تنبیه می شدم.
۷.۵k
۱۵ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.