فریادها خفه شدهاند
💭
فریادها خفه شدهاند ...
در قلبی که تپشش نوسان دارد!
در چشمانی که به جای اشک شوق، خون می بارد.
سکوت کردهایم
پشت دنیایی که طلوع خورشید و غروبش غمبار میگذرد و
شبها پرهیاهوترین، ثانیههای تاریخند!
رها شدهایم از زندگی ...
رها گشتهایم از آرزوهایی که حتی برای ثانیهای هم لمسشان نکردیم.
دفن شدهایم در فکر و خیالها...
در التهاب رویاها ...
هر چه به سرمان میبارد
سکوت میکنیم و رها میشویم.
همچون شاعر که میگوید:
« زِ غوغای جهان فارغ »
سکوت کردهایم تا مبادا اوضاع بدتر شود.
مبادا مسیر حرفهایمان اشتباه برود.
مبادا جوانیمان، پوشالیتر از پیریمان شود.
و در عوض هرروز زندگی را
در سنگ لَحَد میبینیم.
ترسیدهایم
ترسیدهایم از ثانیهای دیگر ...
روزها میگذرند بییار و با غم،
و خیره شدهایم به معجزهای در آسمان،
آسمانی پرتنش
با غروبهای دلگیر ...
هر چه شود؛
قسم خوردهایم سکوت کنیم.
قسم خوردهایم واژهای بر زبانمان زمزمه نشود!
و هر چه شد؛ بر قفسه سینهمان بکوبیم و
نجوا کنیم:
« اندکی صبر، سحر نزدیک است»
لبریز شدهایم از امیدهای واهی ...
دلتنگ میشویم ...
هر ثانیه میمیریم ...
هوای عاشقانه به سرمان میزند...
اما بیدفاعیم...
تا روزی که طعم آغوشی را بچشیم
که در شعرهایمان داشتنش را به عطر یاس و
لمسش را به مستیِ بیحد تشبیه کردهایم !
صبر میکنیم
و در گوش این ثانیهها زمزمه میکنیم
« به جنون دریاها
و دشت نیلوفرها
به شیرینی اولین بوسه
و به آسودگی زمزمههای عاشقانه سوگند
جوانیمان را دیگر
بیش از این
در این امید پیر نکن »
فریادها خفه شدهاند ...
در قلبی که تپشش نوسان دارد!
در چشمانی که به جای اشک شوق، خون می بارد.
سکوت کردهایم
پشت دنیایی که طلوع خورشید و غروبش غمبار میگذرد و
شبها پرهیاهوترین، ثانیههای تاریخند!
رها شدهایم از زندگی ...
رها گشتهایم از آرزوهایی که حتی برای ثانیهای هم لمسشان نکردیم.
دفن شدهایم در فکر و خیالها...
در التهاب رویاها ...
هر چه به سرمان میبارد
سکوت میکنیم و رها میشویم.
همچون شاعر که میگوید:
« زِ غوغای جهان فارغ »
سکوت کردهایم تا مبادا اوضاع بدتر شود.
مبادا مسیر حرفهایمان اشتباه برود.
مبادا جوانیمان، پوشالیتر از پیریمان شود.
و در عوض هرروز زندگی را
در سنگ لَحَد میبینیم.
ترسیدهایم
ترسیدهایم از ثانیهای دیگر ...
روزها میگذرند بییار و با غم،
و خیره شدهایم به معجزهای در آسمان،
آسمانی پرتنش
با غروبهای دلگیر ...
هر چه شود؛
قسم خوردهایم سکوت کنیم.
قسم خوردهایم واژهای بر زبانمان زمزمه نشود!
و هر چه شد؛ بر قفسه سینهمان بکوبیم و
نجوا کنیم:
« اندکی صبر، سحر نزدیک است»
لبریز شدهایم از امیدهای واهی ...
دلتنگ میشویم ...
هر ثانیه میمیریم ...
هوای عاشقانه به سرمان میزند...
اما بیدفاعیم...
تا روزی که طعم آغوشی را بچشیم
که در شعرهایمان داشتنش را به عطر یاس و
لمسش را به مستیِ بیحد تشبیه کردهایم !
صبر میکنیم
و در گوش این ثانیهها زمزمه میکنیم
« به جنون دریاها
و دشت نیلوفرها
به شیرینی اولین بوسه
و به آسودگی زمزمههای عاشقانه سوگند
جوانیمان را دیگر
بیش از این
در این امید پیر نکن »
- ۷.۳k
- ۲۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط