مرگ سیاه
مرگ سیاه
جادوگر....سیاه
به نام خدا
عصر با دوستام قرار داشتم .قراربود بریم دشت پشت خونمون ،همین که به مامان بابام گفتم ،گفتند :نه .جاخوردم اصلا باورم نمیشد که بگن نه تا به حال بامن مخالفت نکرده بودند ،نمیدونم شاید اونا از اتفاق شومی که قرار بود بیفته خبر داشتند.ازدوستام ضعیف تر ولی دانا تر بودم ،نمیدونم چرا اون لحظه اشتباه کردم .تصمیم گرفتم هرطور که شده خودم رو به اونها برسونم و باهاشون برم دلم نمیخواست که به من بگن بچه ننه من تصمیم رو گرفته بودم و کاملا هم مصمم بودم . نزدیک ساعت شش عصر بود با سرعت برق لباس پوشیدم و از پنجره پریدم بیرون .پام بدجور پیچ خورد ولی بازم مهم نبود . آه خوشبختانه الما و الینا و ماریا خیلی زود و قبل از اینکه لو برم رسیدن .
من:سلام بچه ها بیاین زود بریم دیگه .............
جادوگر....سیاه
به نام خدا
عصر با دوستام قرار داشتم .قراربود بریم دشت پشت خونمون ،همین که به مامان بابام گفتم ،گفتند :نه .جاخوردم اصلا باورم نمیشد که بگن نه تا به حال بامن مخالفت نکرده بودند ،نمیدونم شاید اونا از اتفاق شومی که قرار بود بیفته خبر داشتند.ازدوستام ضعیف تر ولی دانا تر بودم ،نمیدونم چرا اون لحظه اشتباه کردم .تصمیم گرفتم هرطور که شده خودم رو به اونها برسونم و باهاشون برم دلم نمیخواست که به من بگن بچه ننه من تصمیم رو گرفته بودم و کاملا هم مصمم بودم . نزدیک ساعت شش عصر بود با سرعت برق لباس پوشیدم و از پنجره پریدم بیرون .پام بدجور پیچ خورد ولی بازم مهم نبود . آه خوشبختانه الما و الینا و ماریا خیلی زود و قبل از اینکه لو برم رسیدن .
من:سلام بچه ها بیاین زود بریم دیگه .............
۱.۰k
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.