رززخمیمن

#رُز_زخمی_من
پارت37

*جونگکوک گوشی رو گذاشت روی میز. یه لحظه چشم‌هاشو بست، نفس عمیقی کشید. بعد سرشو تکون داد، انگار که می‌خواست همه‌ی فکرای عجیب و سنگین رو از ذهنش پرت کنه بیرون. فکر اینکه اون جانگ وو چرا همچین کاری کرده داشت جونگکوک رو روانی میکرد.*

*ات از آشپزخونه صدا زد*

ات. جونگکوک، قهوه می‌خوری یا چای؟


(جونگکوک با صدای آروم ولی خنده‌دار)

جونگکوک. هرچی تو بخوری، منم همونو می‌خوام.


*ات با یه لیوان قهوه برگشت و گذاشت جلوی جونگکوک. با اخم ساختگی گفت*

ات. ولی من اصلاً قهوه دوست ندارم!


*جونگکوک سرشو بالا آورد و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کرد. لبخند نصفه‌اش رو زد.*

جونگکوک. پس الان بخاطر من درست کردی؟


*ات یه لحظه ساکت شد، بعد نگاهشو دزدید.*

ات. نکنه فکر کردی من مهربونم؟ اشتباه نکن... فقط حوصله نداشتم بحث کنیم.


*جونگکوک خندید. لیوان رو برداشت و یه جرعه نوشید.*

جونگکوک. هرچی می‌خوای اسمشو بذاری، ولی من حسابی خوشم اومد.


*ات برگشت سمت کاناپه و کنترل تلویزیون رو برداشت. همین که روشنش کرد، صدای یه برنامه‌ی آشپزی بلند شد. جونگکوک با کنجکاوی نگاهش کرد.*

جونگکوک. واقعاً تو اینارو نگاه می‌کنی؟
دیدگاه ها (۳)

#رُز_زخمی_من پارت38*ات شونه بالا انداخت*ات. حداقل یه چیزی یا...

#رُز_زخمی_من پارت 39جونگکوک دستاشو به هم کوبید و بلند شد.خب ...

#رُز_زخمی_من. part. 36جونگکوک. وای چه خانومنی.... ات. منظور؟...

#رُز_زخمی_من. part. 35سولگی. جونگکوک، این چه نگهبانیه که با ...

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

#رُز_زخمی_منPart. 61صبح زود بود. آفتاب هنوز کامل بالا نیامده...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط