هیولای دریا . پارت ۷
فردا صبح وقتی چویا بیدار شد خودشو تو بقل دازای دید و چون از ریلکشن دازای میترسید تصمیم گرفت خودشو بزنه به خواب @_@ وقتی دازای بیدار شد و با این صحنه رو برو شد خودشو زد به اون راه و چویا رو بیدار کرد !
_هوی پاشو دستتو باز کردم !!!
+اوهوم !
که یدفعه چویا حس کردن یه کشتی داره از بغلشون رد میشه ! آره اون کشتی خودش بود سریع رفت بیرون ! چشماش برق می زد آره کشتی خودش بود و براش دست تکون داد واقعا عالی بود خیلی خوشحال بود خدمش از اون طرف براش دست تکون می دادند و می گفتند !!!!
تاچیهارا : هیییی ! کاپیتان! ما بر گشتیم!
مکس : ما اومدیم کاپیتان دل تنگت بودیم!!
جولیا : هییی سلام کاپیتان دستو پا چلفتی!!
چویا خدمه یه دنده ای داشت اما همشونو دوست داشت و از دیدن دوباره اونا خوشحال بود . پلی لا تخته بین کشتی گذاشتند و همه به سمت کشتی ناخدا دازای اومدن تا کاپیتانشون رو برگردونن !! همه خوشحال بودن بجز دازای تون ناراحت بود بازم چویا خدمشو به اون ترجیح داد...
جولیا : هی کاپیتان این لباس ملوانی خوش تیپ شدی !
+میدونم 😎
تاچیهارا : بیبن کی این جاست دازاشای حالا شدی دریاسالار و کاپیتان ما رو میدوزدی!هااا!؟؟؟
_زیاد فک نزنین جعبه های سکه رو بدین و چویا رو تحویل بگیرین !!! اوه اینجا رو مکس تو هنوز زنده ای فکر کنم سنت از ۱۵۰ گذشته !!؟
مکس : من حالا حالا ها نمیمیرم 😏
چویا خوشه حال بود دوباره همه چیز درست شده بود و وقتی سکه هارو دادن چویا و خدمش داشتن به سمت کشتی خودشون میرفتم که یدفعه دازای دسته چویا رو گرفت اونو تو بقلش گرفت و با صدای بلند گفت.
_ شلیک کنیددد!!!!!
چی شده بود چه اتفاقی داشت می افتاد ! چویا شکه شده بود دازای بهش یه دستی زد و الان داشت کشتشو ،همه زندگیشو و خدمشو نابود می کرد!!! چوبا بلند داد زد!
+ننننههههه! این کارو نکنننن!!!!نه دازاییی التماست می کنممممم!!!!! نههههه!!! خدمممم!!!کشتیممم!!!! نهههه!!!!دازاییی!لطفا هق ! هق!
_خوب نگاه کن چویا منم روزی مثل این کشتی نابود شده بودم !
+نهههه!هق! دازاییی! اگه هق! دنبال انتقامی!هق! از خودم انتقام بگیرررررر!!!!هق! لعتی هق! با اونا کاری نداشه باشه!!!!!!!!!!!!!!
چویا همون طور تو بقل دازای بود و التماس می کرد و گریه... و مشت های بی جونش رو به سینه دازای میزد !!! اون الان محکوم به دیدن نابودی همه زندگیش بود!!!! امکان نداره!!! چرااا! اشک های چویا مثل بارو می بارید اول کلاهش الانم کشتی و خدمش!!! دازای چویا رو ول کرد و منتظر بود بهش زانو بزنه ! و این کارو هم کرد ! صدای زانو زدن چویا همه قلبش رو گرفت !...
+هق.خواهش میکنم. هق. لطفا . تمومش کن . هق! !
_تمومش نمی کنم اما.....
/___________________________________ /
ادامه دارد ....
_هوی پاشو دستتو باز کردم !!!
+اوهوم !
که یدفعه چویا حس کردن یه کشتی داره از بغلشون رد میشه ! آره اون کشتی خودش بود سریع رفت بیرون ! چشماش برق می زد آره کشتی خودش بود و براش دست تکون داد واقعا عالی بود خیلی خوشحال بود خدمش از اون طرف براش دست تکون می دادند و می گفتند !!!!
تاچیهارا : هیییی ! کاپیتان! ما بر گشتیم!
مکس : ما اومدیم کاپیتان دل تنگت بودیم!!
جولیا : هییی سلام کاپیتان دستو پا چلفتی!!
چویا خدمه یه دنده ای داشت اما همشونو دوست داشت و از دیدن دوباره اونا خوشحال بود . پلی لا تخته بین کشتی گذاشتند و همه به سمت کشتی ناخدا دازای اومدن تا کاپیتانشون رو برگردونن !! همه خوشحال بودن بجز دازای تون ناراحت بود بازم چویا خدمشو به اون ترجیح داد...
جولیا : هی کاپیتان این لباس ملوانی خوش تیپ شدی !
+میدونم 😎
تاچیهارا : بیبن کی این جاست دازاشای حالا شدی دریاسالار و کاپیتان ما رو میدوزدی!هااا!؟؟؟
_زیاد فک نزنین جعبه های سکه رو بدین و چویا رو تحویل بگیرین !!! اوه اینجا رو مکس تو هنوز زنده ای فکر کنم سنت از ۱۵۰ گذشته !!؟
مکس : من حالا حالا ها نمیمیرم 😏
چویا خوشه حال بود دوباره همه چیز درست شده بود و وقتی سکه هارو دادن چویا و خدمش داشتن به سمت کشتی خودشون میرفتم که یدفعه دازای دسته چویا رو گرفت اونو تو بقلش گرفت و با صدای بلند گفت.
_ شلیک کنیددد!!!!!
چی شده بود چه اتفاقی داشت می افتاد ! چویا شکه شده بود دازای بهش یه دستی زد و الان داشت کشتشو ،همه زندگیشو و خدمشو نابود می کرد!!! چوبا بلند داد زد!
+ننننههههه! این کارو نکنننن!!!!نه دازاییی التماست می کنممممم!!!!! نههههه!!! خدمممم!!!کشتیممم!!!! نهههه!!!!دازاییی!لطفا هق ! هق!
_خوب نگاه کن چویا منم روزی مثل این کشتی نابود شده بودم !
+نهههه!هق! دازاییی! اگه هق! دنبال انتقامی!هق! از خودم انتقام بگیرررررر!!!!هق! لعتی هق! با اونا کاری نداشه باشه!!!!!!!!!!!!!!
چویا همون طور تو بقل دازای بود و التماس می کرد و گریه... و مشت های بی جونش رو به سینه دازای میزد !!! اون الان محکوم به دیدن نابودی همه زندگیش بود!!!! امکان نداره!!! چرااا! اشک های چویا مثل بارو می بارید اول کلاهش الانم کشتی و خدمش!!! دازای چویا رو ول کرد و منتظر بود بهش زانو بزنه ! و این کارو هم کرد ! صدای زانو زدن چویا همه قلبش رو گرفت !...
+هق.خواهش میکنم. هق. لطفا . تمومش کن . هق! !
_تمومش نمی کنم اما.....
/___________________________________ /
ادامه دارد ....
۹۱۲
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.