پارت بلای جونم
#پارت_33🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
خواست چیزی بگه که تلفنش زنگ خورد و روی بلند گو گذاشت تا جواب بده:
_ جان؟
صدای همون دختری که دیشب باهاش حرف زده بود و حالا میخواست باهامون بیاد، توی ماشین پیچید:
_ کجایی مهام؟ یک ساعته منتظرتم.
نگاهی به ساعت انداخت و آروم در حالی که لحن خیلی مردونه ای داشت جواب داد:
_ نزدیکم!
دختری که حالا از روی موبایلش فهمیدم اسمش مونا هستش، تند قبل از قطع شدن گوشی گفت:
_ یادت نره سر راه وسائل بخری!
تلفن قطع شد که سرم رو از خجالت پایین انداختم.
مهام جلوی داروخونه ایستاد که قبل از رفتن، آستینش رو گرفتم.
_ میشه برای منم یه مسکن بگیری؟ فکر کنم میخوام مریض شم!
جوابی نداد.
حتی زحمت نداد سر تکون بده و پیاده شد.
نفس عمیق کشیدم و به صندلی تکیه دادم که بعد از چند دقیقه برگشت.
نایلون توی دستش رو روی پام گذاشت که بهش نگاه انداختم.
...پس مسکن من کو؟
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
خواست چیزی بگه که تلفنش زنگ خورد و روی بلند گو گذاشت تا جواب بده:
_ جان؟
صدای همون دختری که دیشب باهاش حرف زده بود و حالا میخواست باهامون بیاد، توی ماشین پیچید:
_ کجایی مهام؟ یک ساعته منتظرتم.
نگاهی به ساعت انداخت و آروم در حالی که لحن خیلی مردونه ای داشت جواب داد:
_ نزدیکم!
دختری که حالا از روی موبایلش فهمیدم اسمش مونا هستش، تند قبل از قطع شدن گوشی گفت:
_ یادت نره سر راه وسائل بخری!
تلفن قطع شد که سرم رو از خجالت پایین انداختم.
مهام جلوی داروخونه ایستاد که قبل از رفتن، آستینش رو گرفتم.
_ میشه برای منم یه مسکن بگیری؟ فکر کنم میخوام مریض شم!
جوابی نداد.
حتی زحمت نداد سر تکون بده و پیاده شد.
نفس عمیق کشیدم و به صندلی تکیه دادم که بعد از چند دقیقه برگشت.
نایلون توی دستش رو روی پام گذاشت که بهش نگاه انداختم.
...پس مسکن من کو؟
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌
- ۲.۱k
- ۰۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط