پارت 35🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
دستش آروم روی مهام رفت که چین به بینیم دادم و مهام به صندلی عقب اشاره کرد.
_ بچه اینجا نشسته!
مونا که حالا مجبور شده بود منو در نظر بگیره، ذوقش کور شد.
_ کاش سفرمون دو نفری بود! اینجوری که نمیشه هیچ کاری کرد ...
خیلی حس عجیبی بود.
شوهرت رو با زن دیگه ای ببینی و کاری از دستت بر نیاد.
لبم رو آروم میون دندون گرفتم که مهام تو گلو سرفه کرد.
_ نترس، مزاحم ما نمیشه!
نگاه دقیقی به مونا انداختم.
مشخصاتش درست بر خلاف من بود.
قد بلند، پوست برنزه، یکم تو پر که حسابی رو نشون میداد ...
سعی کردم روی صندلی عقب دراز بکشم که چشم هام بی اختیار گرم شد ...
***
_ دلم برات تنگ شده! مجبور بودی اینو با خودت بیاری؟
صدای زمزمه واری توی گوشم پیچید اما دلم نمیخواست چشم باز کنم.
سردم شده بود و این وادارم میکرد بیشتر توی خودم جمع بشم.
دعا دعا کردم کاری نکنن اما صدای توی گوشم پیچید ...
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.