فیک(قهوه تلخ☕)پارت ⁵
ا.ت ویو
منم الیزابت رفتیم تمرین اسب سواری
اسب من سفید و مو بلند بود اما اسب خواهرم یعنی الیزابت مشکی و مو بلند قهوه ای
بعد از پنج ساعت تمرین ساعت ۷ بعد از ظهر شد و منو الیزابت تصمیم گرفتیم که بریم توی جنگل و یه دوری بزنیم با اسبامون
وارد جنگل ک شدیم موتجه نبود الیزابت شدم،یکم نگران شدم اما با خودم گفتم الانا میاد
کم کم هوا تاریک شد و صدای زوزه ی گرگ های شبانگاه جنگل بلند شد..کم کم ترسیدم اما میگفتم:من..من..قوی ام
اسبم رام کرد و منو پایین انداخت و از اونجا دور شد،دنبالش میدوییدم و ک لباسم زیر بوت های پاشنه دارم گیر کرد و با سر رفتم تو اب و هیچی نفهمیدم..
کم کمک چشمامو باز کردم و با دیدن پسری با چهره ی اشنا به خودم اومدم
+اقای جونگ..کوک؟؟
-او بله..بانو ا.ت
+شما چرا اینجایید؟؟؟اصلاا برای من چ اتفاقی افتاده؟
-اممم خب...........خب...آها..اره..یعنی شمارو دیدم توی آب افتاده بودین اوردمتون اینجا...نکه من یه کلبه دارم اینجا
+اها..خب مچکرم
خواستم از سر تخت خواب سبز ابی و چوبی بلند شدم ک دستم توسط یک موجود پشمالو قهوه ای گرفته شد
تا خواستم ببینم کی بود و چی بود سریع دستمو ول کرد،دیدم جونگ کوک دستشو کشید پشت کمرش
و سریع گفت
-عا..من یکاری واسم پیش اومده تو بیرون نیا تا من بیام
و سریع به بیرون دوید،من موندم با کلی افکار و سوال ک اونی ک دستمو گرف چی بود و کی بود،کوک چرا رفت بیرون؟ و...
یه ثانیه به خودم اومدم دیدم یک ساعت گذشته و من هنوز تو فکرم و اون کوک نیومده و منم هیچ خبری به خانوادم ندادم،راستی الیزابت چی شد؟
که یدفعه در باز شد و کوک اومد تو
+کجا بودی؟
-فک نکنم ب تو ربطی داشته باشه!
+پس من چرا اینجام؟؟
-چون خواستم بهت کمک کنم،اگر نمیکردم تو الان مرده بودی و از سرما یخ کرده بودی بدبخت بیچاره!!!!
+با اشک توی چشمام و بغض خفیفی که اجازه حرف زدن بهم نمیداد گفتم،پس بزار برم
-برو،راه باز جاده دراز
+تند راه رفتمو سعی کردم درو باز کنم اما باز نمیشد
+لعنتت بهشششش،درو باز کننننن
-خودت باز کن جوجه!
+اهههههههه(جیغ و گریه)
بعد از دوساعت تلاش و داد و گریه اروم اروم خسته شدمو به خواب رفتم
فردا صبح
دوتا عقاب سیاه اومد نزدیکم و شروع کردن ب...
منم الیزابت رفتیم تمرین اسب سواری
اسب من سفید و مو بلند بود اما اسب خواهرم یعنی الیزابت مشکی و مو بلند قهوه ای
بعد از پنج ساعت تمرین ساعت ۷ بعد از ظهر شد و منو الیزابت تصمیم گرفتیم که بریم توی جنگل و یه دوری بزنیم با اسبامون
وارد جنگل ک شدیم موتجه نبود الیزابت شدم،یکم نگران شدم اما با خودم گفتم الانا میاد
کم کم هوا تاریک شد و صدای زوزه ی گرگ های شبانگاه جنگل بلند شد..کم کم ترسیدم اما میگفتم:من..من..قوی ام
اسبم رام کرد و منو پایین انداخت و از اونجا دور شد،دنبالش میدوییدم و ک لباسم زیر بوت های پاشنه دارم گیر کرد و با سر رفتم تو اب و هیچی نفهمیدم..
کم کمک چشمامو باز کردم و با دیدن پسری با چهره ی اشنا به خودم اومدم
+اقای جونگ..کوک؟؟
-او بله..بانو ا.ت
+شما چرا اینجایید؟؟؟اصلاا برای من چ اتفاقی افتاده؟
-اممم خب...........خب...آها..اره..یعنی شمارو دیدم توی آب افتاده بودین اوردمتون اینجا...نکه من یه کلبه دارم اینجا
+اها..خب مچکرم
خواستم از سر تخت خواب سبز ابی و چوبی بلند شدم ک دستم توسط یک موجود پشمالو قهوه ای گرفته شد
تا خواستم ببینم کی بود و چی بود سریع دستمو ول کرد،دیدم جونگ کوک دستشو کشید پشت کمرش
و سریع گفت
-عا..من یکاری واسم پیش اومده تو بیرون نیا تا من بیام
و سریع به بیرون دوید،من موندم با کلی افکار و سوال ک اونی ک دستمو گرف چی بود و کی بود،کوک چرا رفت بیرون؟ و...
یه ثانیه به خودم اومدم دیدم یک ساعت گذشته و من هنوز تو فکرم و اون کوک نیومده و منم هیچ خبری به خانوادم ندادم،راستی الیزابت چی شد؟
که یدفعه در باز شد و کوک اومد تو
+کجا بودی؟
-فک نکنم ب تو ربطی داشته باشه!
+پس من چرا اینجام؟؟
-چون خواستم بهت کمک کنم،اگر نمیکردم تو الان مرده بودی و از سرما یخ کرده بودی بدبخت بیچاره!!!!
+با اشک توی چشمام و بغض خفیفی که اجازه حرف زدن بهم نمیداد گفتم،پس بزار برم
-برو،راه باز جاده دراز
+تند راه رفتمو سعی کردم درو باز کنم اما باز نمیشد
+لعنتت بهشششش،درو باز کننننن
-خودت باز کن جوجه!
+اهههههههه(جیغ و گریه)
بعد از دوساعت تلاش و داد و گریه اروم اروم خسته شدمو به خواب رفتم
فردا صبح
دوتا عقاب سیاه اومد نزدیکم و شروع کردن ب...
۵.۶k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.