پارت ⁶ قهوه تلخ

اول باید معذرت بخوام چون هی مهمون میاد مهمون میره،دیگ معذرت🗿




ک دوتا عقاب مشکی و هارپی به سمتم حمله ور شدن،ترس کل بدنم رو فرا گرفته بود،از ترس نمیتونستم جم بخورم،اما چن دقیقه گذشت و چشمای بسته ام رو باز کردم،دیدم ااون دو عقاب رفتن سر شونه ی کوکی نشستن،کوک نگاهی به منی که از تعجب خشکم زد بود کرد و لبخندی فیک زد:فک نمیکردم از این دو تا بترسی
+م..من..من تا حالا عقاب از نزدیک ندیدم....مال شمان؟

-اوو..بله...پسرای خوبین به تو اسیب نمیرسونن


ا.ت ویو
رفت تو یه اتاق درو بست،یدفعه سایه کوک که از در شیشه ای اتاق معلوم بود،بزرگ و بزرگ تر میشد،طوری که اتاق برای اینکه کامل بایسته کوچیک بود،خیلی کوچیک


سعی کردم فرار کنم،چشمم خورد به ی در که جلوشو کلی اشغال پاشغال گرفته بود،با هزار بدبختی خودمو ازاونجا رد کردم و رسیدم به در،چون جا به جا کردن اون حجم وسایل کثیف زمان زیادی میبرد و تا اونموقه کوک منو میدید،اروم دستگیره زنگ زده ی اون درپ قدیمی و پر از خاک رو باز کردم...خیلی تعجب کردم چون.....در باز شد!!!،رفتم بیرون که یه موجود بزرگی جلومو گرفت،تو اون تارکی شب معلوم نبود چی بود،نه گرگینه بود و نه پا گنده،هیچی نفهمیدم از اون جود پنج متری بزرگ،خز های قهوه ای داشت...که با یه دستش منو بلند کرد،جیغی زدم و خون گریه کردم!!
اون هیولای درنده با صدای عجیب و ترسناک لب زد:چیزی نیست،نترس،فقط زیادی فضولی کردی و حالا باید توان پس بدی!!

از ترس چیزی نگفتم،فقط میدونستم زنده نمی مونم....

سیاهی مطلق،چیزی نمی دیدم،اما کم کم یه نور سفید کوچیک منو بیدار کرد،کوک بالای سرم بود که گفتم:اون چی بودددد؟؟؟؟اون هیولای درنده کی بوددد(گریه و کمی داد)
-اون فقط یه خواب بود..دیدم پشت در خوابت برده و داری گریه میکنی اوردمت رو تخت!(اینجا داره دروغ میگ کوک همه اون اتفاقا واقعی بودن)
+اما همچی خیلی واقعی بود!اون به من گفت باید توان پس بدی..

-تو نیاز داری به استراحت،بخواب

و رفت بیرون

برای پارت بعد
۱ فالو
۲ کامنت
۴ لایک

(چون این مدت کم فعالیت کردم الان یه تکپارتی از جیمین میذارم)