رمان(عشق)پارت۹۷
«۲ ساعت بعد بیمارستان:آنکارا». (اکیپ پسرا رفته بودن و فقط قدیر و دوروک پیش عمر و سارپ مونده بودن اونم با هزار تا اصرار وگرنه عمر و نمیذاشت یهو اکیپ دخترا اومدن). ملیسا:سلام چی شد بچه ها؟🥺🥺🥺🥺🥺. قدیر:شما چرا اومدین؟. یاسمین(باگریه): توروخدا بگید چی شده؟😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. عمر(باگریه):همه چیزو یادش رفته😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭دوست دارم ببینمش باهاش حرف بزنم اما جرعت شنیدن اینکه تورو نمیشناسم از دهنش رو ندارم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭اگه میخوای تو برو ببینش بهوش اومده😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. قدیر:..................
۳.۴k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.