رمان(عشق)پارت۹۹
سوسن:من تو رو نمیشناسم آره شاید خواهرت باشم اما من چیزی یادم نمیاد(با جیغی که زدم اون پسره ی مو مشکی جذاب که میگفت شوهرمه با نگرانی اومد تو اتاق)بسههههههه😭😭😭😭😭آخه چقدر اذیتم میکنید من هیچی یادم نیست حتی اسمم نمیدونم نمیدونم خونم کجاست شماهارو نمیشناسم نمیدونم اصلا مامان و بابایی دارم یا نه من هیچی نمیدونم😭😭😭😭😭😭😭. عمر:چی شده نگران شدم آروم باش دختر به زودی همه چی یادت میاد قول میدم بهت کمک کنم تا یادت بیاد🙂🙂🙂🙂🥺. «۲ روز بعد خونه ی سوسعم». عمر:بیا بریم جایی که بار اول همو اونجا دیدیم نظرت چیه اینجوری تو هم شاید یه چیزایی یادت اومد هان؟🙂🙂🙂🙂🙂🙂. سوسن:راست میگی؟🥺. عمر:معلومه عشقم🥰🥰🥰🥰🥰🥰. سوسن:میشه نگی عشقم میدونی یکم برام سخته که آدمی که نمیشناسم باهام اینجوری رفتار کنه معذرت میخوام. عمر:..............
۹.۱k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.