عشق او بود
"عشق او بود"
پارت: دوازدهم
********************************************
ا/ت در اغوش لیوای بیدار میشود، صدای خواب آلوده میپرسد
من کجام؟
لیوای با لحن شمرده و ارام میگوید:
~در اغوش منی
ا/ت با وجود اون روز سرخ میشود. از دید لیوای وقتی که ا/ت سرخ میشه اون را واکنش بامزه میدونه، عشق لیوای نسبت به ا/ت زیاده، لیوای بیشتر ا/ت را در اغوش میگیرد، ناخودآگاه ذوق میکند. ا/ت را نوازش میکند، سرش را به سمت موهای ا/ت میبرد، ان را بو میکند، لیوای تازه یادش می افتد که باید به مارلیا حرکت کنند، بلند میشود و لباس هایش را بر تن میکند و اماده میشود، به ا/ت کمک میکند، ان ها اماده میشوند، انها به مارلیا میرسند. ا/ت دلشوره داشت که اتفاقی واسه ی لیوای نیفتاده باشد. در ان مراسم ارن تبدیل به تایتان شد و یک نصف جمعیت کشته شد. یکی از اثر گذار ترین خانواده ی سیاست مدار الدیایی که با پادشاه فریتس در زمان قدیم مخالفت کردند را کشت. خواهر ویلی تایبور یعنی لارا تایبور، تبدیل به تایتان میشود. ارن با لارا مبارزه میکند. بعد از این همه کشمکش در یک بالن هوایی بودیم. کنار لیوای نشسته بودم. داشتم به تمام اتفاقاتی که از گذروندم. احساس گناه میکردم از کشت و کشتار،یک دفعه یک صدای شلیک را شنیدم. ساشا به دست گبی کشته شد. ترس در چشمانم موج زد. اشکام سرازیر شدن. به سمت ساشا رفتم و گریه هام شدید تر میشدن اشکام روی صورت ساشا برخورد میکردن. لیوای به سمت ارن رفت و همون حرکتش و روی ارن انجام داد. لیوای اعصابش خورد بود. من از شدت گریه زیر چشمام و دماغم بیشتر از قرمز شدن. نگاهی به یک دو تا بچه کردم. بازوبندشون نشون میدادن مثله ما الدیایی هستند. یک دختر و یک پسر، نزدیکشون رفتم و دیدم کنی و جان جلوی اون دو تا هستند و اونها رد داده بودن و میخواستن سر به تن اون دوتا بچه نباشه. من فقط نگاهی سرد به اون دو تا بچه کردم و رفتم پیش لیوای، ارن را دیدم روی زمین بود، من تا کی باید این وضعیت را تحمل کنم؟ چرا کلی زجر بکشم؟ لیوای همش به کار خودش ادامه داد و عصبانیتش را سر ارن خالی کرد. نگاهی به من کرد و متوجه شد تمام صحنه هارو دیدم. اون میدونست که تحمل خیلی چیزا را ندارم. چند روز گذشت تا به قضیه ی مرگ ساشا کنار اومدم. یک روز لیوای را زخمی دیدم. هانجی همراهش بود. رفتم سمت لیوای و دیدمش ظاهرش زخم بود انگشتشم قطع شده بود. نزدیک لیوای شدم اون را محکم در اغوش گرفتم. اون خیلی سرد بود. پتو را ارام دورش کشیدم و در اغوشم کشیدم. ارام ارام در اغوش من خوابید و ارام شد. هانجی ارام گفت چه اتفاقی افتاد. سر لیوای را ارام نوازش کردم و شمرده شمرده گفتم:
ممنونم بابت اینکه زخماشو پانسمان کردی.
هانجی یک تشکر گفت و رفت
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
تمام منتظر قسمت بعد باشید
پارت: دوازدهم
********************************************
ا/ت در اغوش لیوای بیدار میشود، صدای خواب آلوده میپرسد
من کجام؟
لیوای با لحن شمرده و ارام میگوید:
~در اغوش منی
ا/ت با وجود اون روز سرخ میشود. از دید لیوای وقتی که ا/ت سرخ میشه اون را واکنش بامزه میدونه، عشق لیوای نسبت به ا/ت زیاده، لیوای بیشتر ا/ت را در اغوش میگیرد، ناخودآگاه ذوق میکند. ا/ت را نوازش میکند، سرش را به سمت موهای ا/ت میبرد، ان را بو میکند، لیوای تازه یادش می افتد که باید به مارلیا حرکت کنند، بلند میشود و لباس هایش را بر تن میکند و اماده میشود، به ا/ت کمک میکند، ان ها اماده میشوند، انها به مارلیا میرسند. ا/ت دلشوره داشت که اتفاقی واسه ی لیوای نیفتاده باشد. در ان مراسم ارن تبدیل به تایتان شد و یک نصف جمعیت کشته شد. یکی از اثر گذار ترین خانواده ی سیاست مدار الدیایی که با پادشاه فریتس در زمان قدیم مخالفت کردند را کشت. خواهر ویلی تایبور یعنی لارا تایبور، تبدیل به تایتان میشود. ارن با لارا مبارزه میکند. بعد از این همه کشمکش در یک بالن هوایی بودیم. کنار لیوای نشسته بودم. داشتم به تمام اتفاقاتی که از گذروندم. احساس گناه میکردم از کشت و کشتار،یک دفعه یک صدای شلیک را شنیدم. ساشا به دست گبی کشته شد. ترس در چشمانم موج زد. اشکام سرازیر شدن. به سمت ساشا رفتم و گریه هام شدید تر میشدن اشکام روی صورت ساشا برخورد میکردن. لیوای به سمت ارن رفت و همون حرکتش و روی ارن انجام داد. لیوای اعصابش خورد بود. من از شدت گریه زیر چشمام و دماغم بیشتر از قرمز شدن. نگاهی به یک دو تا بچه کردم. بازوبندشون نشون میدادن مثله ما الدیایی هستند. یک دختر و یک پسر، نزدیکشون رفتم و دیدم کنی و جان جلوی اون دو تا هستند و اونها رد داده بودن و میخواستن سر به تن اون دوتا بچه نباشه. من فقط نگاهی سرد به اون دو تا بچه کردم و رفتم پیش لیوای، ارن را دیدم روی زمین بود، من تا کی باید این وضعیت را تحمل کنم؟ چرا کلی زجر بکشم؟ لیوای همش به کار خودش ادامه داد و عصبانیتش را سر ارن خالی کرد. نگاهی به من کرد و متوجه شد تمام صحنه هارو دیدم. اون میدونست که تحمل خیلی چیزا را ندارم. چند روز گذشت تا به قضیه ی مرگ ساشا کنار اومدم. یک روز لیوای را زخمی دیدم. هانجی همراهش بود. رفتم سمت لیوای و دیدمش ظاهرش زخم بود انگشتشم قطع شده بود. نزدیک لیوای شدم اون را محکم در اغوش گرفتم. اون خیلی سرد بود. پتو را ارام دورش کشیدم و در اغوشم کشیدم. ارام ارام در اغوش من خوابید و ارام شد. هانجی ارام گفت چه اتفاقی افتاد. سر لیوای را ارام نوازش کردم و شمرده شمرده گفتم:
ممنونم بابت اینکه زخماشو پانسمان کردی.
هانجی یک تشکر گفت و رفت
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
تمام منتظر قسمت بعد باشید
- ۲.۳k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط