چوپان به مقام وزارت رسید

#چوپان ى به مقام #وزارت رسید.
هر روز بامداد بر مى خاست و #کلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى ڪرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.

#شاه را خبر دادند ڪه #وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ ڪس را از ڪار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند ڪه در آن خانه چیست.

روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید ڪه پوستین چوپانى بر تن ڪرده و #عصا ى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.

امیر گفت: اى وزیر ! این چیست ڪه مى بینم! ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نڪنم و به غلط نیفتم ، ڪه هر ڪه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد‌.

امیر ، #انگشتر ى خود از انگشت بیرون ڪرد و گفت : بگیر و در انگشت ڪن ؛ تاڪنون وزیر بودى، اڪنون امیرى...


؛__________❤__________

#شعر #نثر
#گنجینه_ادب_فارسی
#ادبیات_فارسی
#سرای_فارسی
#آشیانه_شعر_نثر
#داستان #داستانک
#حکایت #شعر_آیینی
دیدگاه ها (۳)

گاهى دلت مى خواهدچنان #تنهای یت را تنگ #بغل کنىکه هیچ کس نفه...

#خانه_دوست كجاست؟در فلق بود كه پرسيد سوار#آسمان مكثی كرد#رهگ...

آری ای #یار درست است گرفتار شدمنه به میل و خوشی و #عشق ... ب...

آخر قصه ی #عشق ما را همان اول لو دادندهمان جایی که گفتند : ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط