⚪Real moon🌚💫🎄
#Part2
+اونوقت انتظار داری من این چرندیات رو باور کنم!؟؟؟ .. چقدر احمقی!هه!..
_اره میدونم ولی... تو نمیتونی از من حرف بکشی من به بهترین دوستم قول دادم به هیچ وجه رازشو فاش نکنم..حتی به تو!
+اوهوم... با وجود اینکه قراره کلی بلا سرت بیاد!؟
_... چی!؟
+چاقویی برداشتم و رفتم سمتش/اماده ای درد بکشی؟؟؟
_ولی.. ولی من واقعیتو گفتم!!!..
اهمیتی نداد و همینطوری نزدیکم میشد...
هرچقدر میتونستم با صندلی ازش دور میشدم اما دیگه گیرم انداخت. چاقو رو نزدیک صورتم کرد..
_نه نه!.. نه به صورتم کاری نداشته باشــــ!!!
+ریلی!؟.. ولی نقطه ضعفتو پیدا کردم!ساری!../و چاقو رو روی صورتش گذاشتم
اینقدر محکم با چاقو روی صورتم خراش مینداخت که تحمل دردشو نداشتم... بعد مدتی گفت
+کافی نبود برات!؟
_... من به جیمین قول دادم حرفی نزنم پس... ولم کنن!!
+پس آدم نمیشی!!...
و باز هم روی دستا و پاهام با چاقو خراش انداخت...
(بعد مدتی)
+بازم حرف نمیزنی نه!؟
_از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم.. /ن.نه.... م.من هیچ چیزی از... چیزایی که تو میخوای رو... بهت نمیگم!!...
+هوم.. باشه!!. 1 ساعت وقت داری فکر کنی وگرنه بلاهای بدتر از این سرت میاد!!! (باداد)
و بعد اتاقو ترک کرد. اتاق خیلی تاریک بود و من هیچ جایی رو نمیدیدم... از این خبری نداشتم که آیا کسی توی اتاق هست یانه و این خیلی اذیتم میکرد...
نمیدونم چه بلایی قراره سرم بیاد...
خیلی ترسیده بودم...
'تهیونگ ویو '
فکر کرده من همینطوری و به همین راحتی میزارم از دستم در بره!..
شاید رابطه ی خوبی با جیمین نداشتم ولی بازم بهترین بردار دنیا بود... من نمیزاشتم قاتلش راست راست توی خیابونای شهر بگرده!
همینطور که فکر میکردم دیگه باهاش چیکار کنم، یهو یه حسی باعث شد که نخوام به عذاب دادنش فکر کنم اما... غرورم اجازه نمیداد!!...
با صدای یجی به خودم اومدم.
یجی: رییس؟... شام میخورید؟
+... اره گشنمه
یجی: چشم/و ظرف شامشو بردم تو اتاقش...
+یجی!.... یکم شام برای جونگکوک ببر!
یجی: ...چشم
'ویو جونگکوک'
همینطور که به فکر فرار بودم، مردی وارد اتاق شد.
ظرف غذایی تو دستش دیدم که میومد سمت من...
سوهو: بیا جونگکوک... ببینم بلایی سرت نیورد!؟
صداش چقدر آشنا بود...
یکم که اومد نزدیک یک تر دیدم که...
_سوهوووووو تویی!؟؟؟؟
سوهو: اره...
جونگکوکا میدونی!؟ درواقع... مجبور بودم وارد باند تهیونگ بشم چون بعد تو، من نزدیک ترین دوست جیمین بودم و تهیونگ به اجبار منو پیش خودش نگه داشت... وای چقدر زخمیت کرده...
_نه مهم نیست... خوشحالم که میبینمت!
سوهو: اره منم... ببینم گشنت نیست؟؟
_چرا ولی...بهشون اعتماد ندارم.هیچی نمیخورم.
سوهو: نگران نباش من از منشی تهیونگ پرسیدم و اون هم گفت که هیچی توی غذا نریخته.
_مطمئنی؟؟
سوهو: اره خیالت راحت.. فقط من مجبورم جلوی تهیونگ باهات بد رفتاری کنم. منو ببخش اگر باعث اذیت شدنت میشم...
_اصلا مهم نیست...
سوهو: راستش... اون روز بخاطر اشتباه بزرگی که من کردم جیمین خودکشی کرد...
_چی!؟؟... تـ.تو بهش گفتی که..
سوهو: اره.. اره من بهش گفتم که ریو دیگه دوستش نداره... ولی باور کن اینو خود ریو بهم گفته بود! من نمیدونستم از تصمیمی که گرفته پشیمون میشه!..
_پس جیمین برای همین میگفت ربطی به ریو نداره و هرچی از سوهو شنیدی به هیچکس نگو... هعییی سوهو چیکار کردی!؟..
سوهو: میدونم... میدونم اشتباه بزرگی کردم اما... نمیدونستم همچین کاری میکنه:)
_بیا درموردش دیگه حرف نزنیم چون ممکنه کسی بشنوه..من به جیمین قول دادم به هیچکس درمورد این قضیه چیزی نگم.
سوهو: چرا؟
_نمیدونم...
خب واقعا نمیدونم دلیلشو چرا اینطوری نگام میکنی؟ :/
سوهو: اخه تو صمیمی ترین دوستش بودی چطور بهت نگفته؟
_نمیدونم... میفهمیم چرا..
سوهو:اوکی حالا بیا غذاتو بخور...
#Real_Moon
+اونوقت انتظار داری من این چرندیات رو باور کنم!؟؟؟ .. چقدر احمقی!هه!..
_اره میدونم ولی... تو نمیتونی از من حرف بکشی من به بهترین دوستم قول دادم به هیچ وجه رازشو فاش نکنم..حتی به تو!
+اوهوم... با وجود اینکه قراره کلی بلا سرت بیاد!؟
_... چی!؟
+چاقویی برداشتم و رفتم سمتش/اماده ای درد بکشی؟؟؟
_ولی.. ولی من واقعیتو گفتم!!!..
اهمیتی نداد و همینطوری نزدیکم میشد...
هرچقدر میتونستم با صندلی ازش دور میشدم اما دیگه گیرم انداخت. چاقو رو نزدیک صورتم کرد..
_نه نه!.. نه به صورتم کاری نداشته باشــــ!!!
+ریلی!؟.. ولی نقطه ضعفتو پیدا کردم!ساری!../و چاقو رو روی صورتش گذاشتم
اینقدر محکم با چاقو روی صورتم خراش مینداخت که تحمل دردشو نداشتم... بعد مدتی گفت
+کافی نبود برات!؟
_... من به جیمین قول دادم حرفی نزنم پس... ولم کنن!!
+پس آدم نمیشی!!...
و باز هم روی دستا و پاهام با چاقو خراش انداخت...
(بعد مدتی)
+بازم حرف نمیزنی نه!؟
_از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم.. /ن.نه.... م.من هیچ چیزی از... چیزایی که تو میخوای رو... بهت نمیگم!!...
+هوم.. باشه!!. 1 ساعت وقت داری فکر کنی وگرنه بلاهای بدتر از این سرت میاد!!! (باداد)
و بعد اتاقو ترک کرد. اتاق خیلی تاریک بود و من هیچ جایی رو نمیدیدم... از این خبری نداشتم که آیا کسی توی اتاق هست یانه و این خیلی اذیتم میکرد...
نمیدونم چه بلایی قراره سرم بیاد...
خیلی ترسیده بودم...
'تهیونگ ویو '
فکر کرده من همینطوری و به همین راحتی میزارم از دستم در بره!..
شاید رابطه ی خوبی با جیمین نداشتم ولی بازم بهترین بردار دنیا بود... من نمیزاشتم قاتلش راست راست توی خیابونای شهر بگرده!
همینطور که فکر میکردم دیگه باهاش چیکار کنم، یهو یه حسی باعث شد که نخوام به عذاب دادنش فکر کنم اما... غرورم اجازه نمیداد!!...
با صدای یجی به خودم اومدم.
یجی: رییس؟... شام میخورید؟
+... اره گشنمه
یجی: چشم/و ظرف شامشو بردم تو اتاقش...
+یجی!.... یکم شام برای جونگکوک ببر!
یجی: ...چشم
'ویو جونگکوک'
همینطور که به فکر فرار بودم، مردی وارد اتاق شد.
ظرف غذایی تو دستش دیدم که میومد سمت من...
سوهو: بیا جونگکوک... ببینم بلایی سرت نیورد!؟
صداش چقدر آشنا بود...
یکم که اومد نزدیک یک تر دیدم که...
_سوهوووووو تویی!؟؟؟؟
سوهو: اره...
جونگکوکا میدونی!؟ درواقع... مجبور بودم وارد باند تهیونگ بشم چون بعد تو، من نزدیک ترین دوست جیمین بودم و تهیونگ به اجبار منو پیش خودش نگه داشت... وای چقدر زخمیت کرده...
_نه مهم نیست... خوشحالم که میبینمت!
سوهو: اره منم... ببینم گشنت نیست؟؟
_چرا ولی...بهشون اعتماد ندارم.هیچی نمیخورم.
سوهو: نگران نباش من از منشی تهیونگ پرسیدم و اون هم گفت که هیچی توی غذا نریخته.
_مطمئنی؟؟
سوهو: اره خیالت راحت.. فقط من مجبورم جلوی تهیونگ باهات بد رفتاری کنم. منو ببخش اگر باعث اذیت شدنت میشم...
_اصلا مهم نیست...
سوهو: راستش... اون روز بخاطر اشتباه بزرگی که من کردم جیمین خودکشی کرد...
_چی!؟؟... تـ.تو بهش گفتی که..
سوهو: اره.. اره من بهش گفتم که ریو دیگه دوستش نداره... ولی باور کن اینو خود ریو بهم گفته بود! من نمیدونستم از تصمیمی که گرفته پشیمون میشه!..
_پس جیمین برای همین میگفت ربطی به ریو نداره و هرچی از سوهو شنیدی به هیچکس نگو... هعییی سوهو چیکار کردی!؟..
سوهو: میدونم... میدونم اشتباه بزرگی کردم اما... نمیدونستم همچین کاری میکنه:)
_بیا درموردش دیگه حرف نزنیم چون ممکنه کسی بشنوه..من به جیمین قول دادم به هیچکس درمورد این قضیه چیزی نگم.
سوهو: چرا؟
_نمیدونم...
خب واقعا نمیدونم دلیلشو چرا اینطوری نگام میکنی؟ :/
سوهو: اخه تو صمیمی ترین دوستش بودی چطور بهت نگفته؟
_نمیدونم... میفهمیم چرا..
سوهو:اوکی حالا بیا غذاتو بخور...
#Real_Moon
۳.۵k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.