*● 𝐑𝐞𝐚𝐥 𝐌𝐨𝐨𝐧🌑✨🌲
*● 𝐑𝐞𝐚𝐥 𝐌𝐨𝐨𝐧🌑✨🌲
#Part3
سوهو: اوکی حالا بیا غذاتو بخور.
_ممنون
بعد یه مدت که غذامو خوردم و تموم شد، یهو تهیونگ درو باز کرد و اومد تو اتاق. سوهو هم قیافه ای جدی به خودش گرفت و رفتارشو باهام سرد کرد.
بعدشم از اتاق رفت بیرون.
تهیونگ اومد سمتم و بهم گفت
+ امیدوارم الان دیگه بخوای حرف بزنی!
_من به جیمینا قول دادم هیچی درمورد اون روز به کسی نگم پس اینقدر خودتو اذیت نکن!!!
+اا؟ باش... ببینم با وجود تمام فشارهایی که قراره روت بیارم، بازم این حرفو میزنی یا نه؟
بازم شکنجه!؟... چرا نمیفهمه من نمیتونم حقیقتو بهش بگم!؟؟؟
بالاخره که قراره بمیرم پس چرا منو نمیکشه؟ :/
تو همین فکرا بودم که تهیونگ رفت از اتاق بیرون و با یه مرد هیکلی اومد تو.
+خب... ببینم چقدر میتونی مقاومت کنی در برابرش!.. برو دستاشو باز کن!
یسسس!!!
منی که بوکسور بودم، این برام مثل آب خوردن بود! بعد اینکه دستامو باز کرد، از جام بلند شدم، گردنمو یکم چرخوندم سمت راست و چپ و بعدش قلنجای دستمو شکوندم... وایسادم روبه روش و گفتم
_تو برای من مثل یه بادکنک سبکی!.. به همین سادگی نمیتونی منو بگیری! 😏
مرده:هه!! به خودت یه نگاه بنداز ببین کدوم زودتر میبازه!
_ اوکی ولی تو برای من اندازه ی جوجه ای!!
'تهیونگ ویو'
دیدم که بحث خیلی داره بالا میکشه، گفتم
+بس کنید این مسخره بازیارو!!
شروع کن!!
نگهبان به سمت جونگ کوک حمله ور شد اما... وایسا ببینم این چرا اینقدر دفاعش و حملش و مقاومتش خوبه!؟؟
به خرس گنده تر از خودش وایساده روبه روش ولی جونگکوک قویتر از اونه!!
ولی خدایی دفاعش، گاردش، حملش، همه ی اینا عالین!!
بعد چند دقیقه که دیدم، ما داریم ضایع میشیم، گفتم
+بسه دیگه!!.
و بعد یقه ی نگهبان رو گرفتم و با خودم بردمش بیرون اتاق و درو بستم.
همینطور که از درد کتکایی که خورده بود، به خودش میپیچید، محکم زدم به پاش.
+مرتیکه گنده! جلو یه الف بچه ببین چطوری کتک خوردی!!!
این بود چیزایی که بهت یاد دادم!؟؟؟
ارهــــ؟؟؟؟؟؟!
فعلا برو اما بعدا بلایی سرت میارم که بفهمی باید بیشتر آماده میکردی خودتو!!
برگشتم که برم تو اتاق که دیدم در اتاق بازه!!...
'جونگکوک ویو '
از اتاق رفتن بیرون. تو این فکر بودم که چطوری فرار کنم که یهو یادم اومد دستام بازه!!.
آروم رفتم دم در اتاق و درو باز کردم... حواسشون نبود پس فورا از اتاق دویدم بیرون.
نمیدونستم از کجا باید فرار میکردم... ولی یه راهی پیدا کردم به حیاط... دویدم سمت در ورودی. خواستم درو باز کنم که گلوله ای از پشت سرم خود به در... برگشتم و تهیونگ رو دیدم.
+ تو هیچ جا نمیری!!
همینطور که میومد سمتم، داشتم سعی میکردم از یه راه دیگه فرار کنم. همون لحظه دویدم اون سمت حیاط... البته اینقدر که اونجا بزرگ بود، بهتر بود بگم باغ!..
همینطوری که میدویدم، یهو پام گیر کرد به سنگ و افتادم زمین... پام زخم شده بود. نمیتونستم از جام بلند شم...
همون لحظه پیدام کرد و اومد سمتم...
پام اینقدر بدجور زخم شده بود که نمیتونستم از جام تکون بخورم.
اومد روبه روم و روی پاهاش نشست. با لبخند مصنوعی بهم نگاه کرد و گفت
+ تو نمیتونی از اینجا فرار کنی شنیدی؟.. تو یا همینجا میمیری یا تا اخر عمرت همینجا زندگی میکنی!!!
_ ... من هیچی از جیمین بهت نمیگم!!!... اینو بفهم!!! هیچی نمیـگمــ!!! (با داد)
مشتی زد تو صورتم و این باعث شد پرت شدم اون طرف... بعدشم یقه ی لباسمو گرفت و بلندم کرد.
+ از کارت پشیمون میشی جئون جونگکوک!!
تو دستش چاقویی رو دیدم... هیچوقت از مرگ نمیترسیدم و نمیترسم اما یهو اشک از چشمام جاری شد...
تهیونگ چاقو رو برد بالا و و همونطور که گریه میکردم، چشمامو بستم...
'تهیونگ ویو '
خشم و نفرت ازم میریخت!.. اون برادرمو کشت!! نباید آزاد رهاش میکردم!! باید می کشتمش!..
چاقو رو بردم بالا و خواستم بکشمش که چشمم افتاد به صورتش...
یهو چیزی رو تو وجودم حس کردم... چیزی که تاحالا حسش نکرده بودم!..
صورتش خیلی قشنگ بود!... واقعا دلنشین بود! :)
اما...جونگکوک چرا داشت گریه میکرد!؟... مگه.. مگه من.... من دارم کسی که...
کسی که عاشقش شدم رو میکشم!؟...
چاقو رو انداختم روی زمین...نشستم روبه روش تا بالاخره چشماشو از شدت ترس باز کرد.با تعجب بهم نگاه میکرد... خودشو جمع و جور کرد و بعدش گفت
_چـ.چرا منو نکشتی؟
+... چون. میخوام برام از جیمین تعریف کنی... اخه من هیچوقت باهاش رابطه ی خوبی نداشتم...
'ویو جونگکوک '
از رفتاراش سر در نمیوردم!!!
چرا یهو اینطوری شد!؟؟؟...
_یـ.یعنی تو الان... نمیخوای منو...
+نه نمیخوام بکشمت!!...
#Real_Moon
#Part3
سوهو: اوکی حالا بیا غذاتو بخور.
_ممنون
بعد یه مدت که غذامو خوردم و تموم شد، یهو تهیونگ درو باز کرد و اومد تو اتاق. سوهو هم قیافه ای جدی به خودش گرفت و رفتارشو باهام سرد کرد.
بعدشم از اتاق رفت بیرون.
تهیونگ اومد سمتم و بهم گفت
+ امیدوارم الان دیگه بخوای حرف بزنی!
_من به جیمینا قول دادم هیچی درمورد اون روز به کسی نگم پس اینقدر خودتو اذیت نکن!!!
+اا؟ باش... ببینم با وجود تمام فشارهایی که قراره روت بیارم، بازم این حرفو میزنی یا نه؟
بازم شکنجه!؟... چرا نمیفهمه من نمیتونم حقیقتو بهش بگم!؟؟؟
بالاخره که قراره بمیرم پس چرا منو نمیکشه؟ :/
تو همین فکرا بودم که تهیونگ رفت از اتاق بیرون و با یه مرد هیکلی اومد تو.
+خب... ببینم چقدر میتونی مقاومت کنی در برابرش!.. برو دستاشو باز کن!
یسسس!!!
منی که بوکسور بودم، این برام مثل آب خوردن بود! بعد اینکه دستامو باز کرد، از جام بلند شدم، گردنمو یکم چرخوندم سمت راست و چپ و بعدش قلنجای دستمو شکوندم... وایسادم روبه روش و گفتم
_تو برای من مثل یه بادکنک سبکی!.. به همین سادگی نمیتونی منو بگیری! 😏
مرده:هه!! به خودت یه نگاه بنداز ببین کدوم زودتر میبازه!
_ اوکی ولی تو برای من اندازه ی جوجه ای!!
'تهیونگ ویو'
دیدم که بحث خیلی داره بالا میکشه، گفتم
+بس کنید این مسخره بازیارو!!
شروع کن!!
نگهبان به سمت جونگ کوک حمله ور شد اما... وایسا ببینم این چرا اینقدر دفاعش و حملش و مقاومتش خوبه!؟؟
به خرس گنده تر از خودش وایساده روبه روش ولی جونگکوک قویتر از اونه!!
ولی خدایی دفاعش، گاردش، حملش، همه ی اینا عالین!!
بعد چند دقیقه که دیدم، ما داریم ضایع میشیم، گفتم
+بسه دیگه!!.
و بعد یقه ی نگهبان رو گرفتم و با خودم بردمش بیرون اتاق و درو بستم.
همینطور که از درد کتکایی که خورده بود، به خودش میپیچید، محکم زدم به پاش.
+مرتیکه گنده! جلو یه الف بچه ببین چطوری کتک خوردی!!!
این بود چیزایی که بهت یاد دادم!؟؟؟
ارهــــ؟؟؟؟؟؟!
فعلا برو اما بعدا بلایی سرت میارم که بفهمی باید بیشتر آماده میکردی خودتو!!
برگشتم که برم تو اتاق که دیدم در اتاق بازه!!...
'جونگکوک ویو '
از اتاق رفتن بیرون. تو این فکر بودم که چطوری فرار کنم که یهو یادم اومد دستام بازه!!.
آروم رفتم دم در اتاق و درو باز کردم... حواسشون نبود پس فورا از اتاق دویدم بیرون.
نمیدونستم از کجا باید فرار میکردم... ولی یه راهی پیدا کردم به حیاط... دویدم سمت در ورودی. خواستم درو باز کنم که گلوله ای از پشت سرم خود به در... برگشتم و تهیونگ رو دیدم.
+ تو هیچ جا نمیری!!
همینطور که میومد سمتم، داشتم سعی میکردم از یه راه دیگه فرار کنم. همون لحظه دویدم اون سمت حیاط... البته اینقدر که اونجا بزرگ بود، بهتر بود بگم باغ!..
همینطوری که میدویدم، یهو پام گیر کرد به سنگ و افتادم زمین... پام زخم شده بود. نمیتونستم از جام بلند شم...
همون لحظه پیدام کرد و اومد سمتم...
پام اینقدر بدجور زخم شده بود که نمیتونستم از جام تکون بخورم.
اومد روبه روم و روی پاهاش نشست. با لبخند مصنوعی بهم نگاه کرد و گفت
+ تو نمیتونی از اینجا فرار کنی شنیدی؟.. تو یا همینجا میمیری یا تا اخر عمرت همینجا زندگی میکنی!!!
_ ... من هیچی از جیمین بهت نمیگم!!!... اینو بفهم!!! هیچی نمیـگمــ!!! (با داد)
مشتی زد تو صورتم و این باعث شد پرت شدم اون طرف... بعدشم یقه ی لباسمو گرفت و بلندم کرد.
+ از کارت پشیمون میشی جئون جونگکوک!!
تو دستش چاقویی رو دیدم... هیچوقت از مرگ نمیترسیدم و نمیترسم اما یهو اشک از چشمام جاری شد...
تهیونگ چاقو رو برد بالا و و همونطور که گریه میکردم، چشمامو بستم...
'تهیونگ ویو '
خشم و نفرت ازم میریخت!.. اون برادرمو کشت!! نباید آزاد رهاش میکردم!! باید می کشتمش!..
چاقو رو بردم بالا و خواستم بکشمش که چشمم افتاد به صورتش...
یهو چیزی رو تو وجودم حس کردم... چیزی که تاحالا حسش نکرده بودم!..
صورتش خیلی قشنگ بود!... واقعا دلنشین بود! :)
اما...جونگکوک چرا داشت گریه میکرد!؟... مگه.. مگه من.... من دارم کسی که...
کسی که عاشقش شدم رو میکشم!؟...
چاقو رو انداختم روی زمین...نشستم روبه روش تا بالاخره چشماشو از شدت ترس باز کرد.با تعجب بهم نگاه میکرد... خودشو جمع و جور کرد و بعدش گفت
_چـ.چرا منو نکشتی؟
+... چون. میخوام برام از جیمین تعریف کنی... اخه من هیچوقت باهاش رابطه ی خوبی نداشتم...
'ویو جونگکوک '
از رفتاراش سر در نمیوردم!!!
چرا یهو اینطوری شد!؟؟؟...
_یـ.یعنی تو الان... نمیخوای منو...
+نه نمیخوام بکشمت!!...
#Real_Moon
۶.۶k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.