*● 𝐑𝐞𝐚𝐥 𝐌𝐨𝐨𝐧🌑✨🌲
*● 𝐑𝐞𝐚𝐥 𝐌𝐨𝐨𝐧🌑✨🌲
#Part4
+نه نمیخوام بکشمت!!
_یعنی... الان میتونم برم خونه!؟
+نه! من همچین چیزی نگفتم!...
قراره همینجا بمونی و تا هروقت که من خواستم، برام از جیمین بگی!
از جاش بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد... ولی من توجهی نکردم و خودم بلند شدم.
بعدشم به یکی از دستیاراش گفت یه اتاق کنار اتاق خودش برام آماده کنه.
[چند مین بعد]
منو به اتاقم راهنمایی کردن. وارد اتاق شدم...
خیییییلی بزرگ بود!!
یه دست لباس خواب روی تخت بود. همینطور که داشتم به اتاق نگاه میکردم، از پشت سرم صدایی شنیدم...
+دوسش داری!؟
_با سردی برگشتم/......چرا باید اینجا بمونم!؟
+عام... گفتم دیگه میخوام درمورد جیمین بهم بگی..
_برگشتم سمتش/ تو این همه منو شکنجه دادی، نمیخواستی منو زنده ببینی حتی!!...
اونوقت چرا الان اینقدر مهربون شدی!؟؟
+... بیخیال فعلا برو بگیر بخواب.
_... من حس خوبی به این رفتارات ندارم!
+نکنه بازم میخوای سگ شم!؟؟..
چشم غره ای رفتم و برگشتم تو اتاق، بعدشم درو محکم پشت سرم بستمو بعدش صدای ناله ی تهیونگ رو شنیدم. فورا درو باز کردم... دیدم افتاده رو زمین و صورتشو گرفته
_چیشدی!؟... در خورد به صورتت!؟؟؟؟
+سرمو تکون دادم/آخخخخ....
_نشستم روبه روش/دستتو بردار... دماغت قرمز شده..
+خون میاددد!!؟؟؟؟
_نه بابا مگه چقدر محکم خورد؟ 😐
+خیلی دماغم درد میکرد احساس میکردم کاملا کج شده/اخخخخخ چرا درو اینقدر محکم میبندی!؟؟؟
_ببخشید نمیدونستم پشت دری... /یهو خندم گرفت/ببخشید😂😂
+میخندی؟؟؟
_😂😂... میدونم نباید بخندم ولی ببخشید😂
+از جام بلند شدم و جدی گفتم/بسه دیگه برو بخواب!..
بعد اینکه دیدم جدی شد، منم جدی شدم. ازجام بلند شدم و درو بستم. ولی باز خندم گرفت😂...
لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...
حتی گوشیم رو هم بهم نداده بودن...
همینطور که فکر میکردم چرا یهو رفتار تهیونگ نسبت بهم تغییر کرد، خوابم برد...
'تهیونگ ویو '
نمیتونستم... نمیتونستم اینو باور کنم که در لحظه عاشقش شدم!.. البته من به این دلیل
هیچوقت از جونگکوک خوشم نمیومد که هیچوقت جیمین اونقدری به من توجه نمیکرد که به جونگکوک توجه میکرد... اما همیشه دوست داشتم یه دوستی مثل جونگکوک داشته باشم فقط...بهش حسودی میکردم...
شاید از اون موقع عاشقش شده بودم و نمیدونستم! :)
تو این فکرا بودم که کم کم خوابم برد
❃.✮:▹ ◃:✮.❃•❃.✮:▹ ◃:✮.❃•❃.✮:▹ ◃:✮.❃
[فردا صبح] 'جونگکوک ویو '
کم کم از خواب بیدار شدم... یکم قلت خوردم و بعد،تمام اتفاقات دیروز برام مرور شد... همون لحظه در اتاق زده شد... نشستم رو تخت و با صدای گرفتم گفتم
_بله؟..
تهیونگ درو باز کرد
+سلام! بیداری؟
_خمیازه ای کشیدم/... میبینی که بیدارم!
+بی ادب سلام کردم!
_... انتظار جواب نداشته باش!!
+... زود لباساتو عوض کن و بیا صبحونه بخوریم.../ و درو بستم
پشت این رفتارا چی بود؟
چرا اینقدر باهام مهربون شده؟؟
مگه نمیخواست من بکشه؟؟؟
پاشدم و لباسامو عوض کردم. بعدشم رفتم طبقه ی پایین و تهیونگ رو دیدم که کنار میز صبحونه منتظرم نشسته بود...
#Real_Moon
#Part4
+نه نمیخوام بکشمت!!
_یعنی... الان میتونم برم خونه!؟
+نه! من همچین چیزی نگفتم!...
قراره همینجا بمونی و تا هروقت که من خواستم، برام از جیمین بگی!
از جاش بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد... ولی من توجهی نکردم و خودم بلند شدم.
بعدشم به یکی از دستیاراش گفت یه اتاق کنار اتاق خودش برام آماده کنه.
[چند مین بعد]
منو به اتاقم راهنمایی کردن. وارد اتاق شدم...
خیییییلی بزرگ بود!!
یه دست لباس خواب روی تخت بود. همینطور که داشتم به اتاق نگاه میکردم، از پشت سرم صدایی شنیدم...
+دوسش داری!؟
_با سردی برگشتم/......چرا باید اینجا بمونم!؟
+عام... گفتم دیگه میخوام درمورد جیمین بهم بگی..
_برگشتم سمتش/ تو این همه منو شکنجه دادی، نمیخواستی منو زنده ببینی حتی!!...
اونوقت چرا الان اینقدر مهربون شدی!؟؟
+... بیخیال فعلا برو بگیر بخواب.
_... من حس خوبی به این رفتارات ندارم!
+نکنه بازم میخوای سگ شم!؟؟..
چشم غره ای رفتم و برگشتم تو اتاق، بعدشم درو محکم پشت سرم بستمو بعدش صدای ناله ی تهیونگ رو شنیدم. فورا درو باز کردم... دیدم افتاده رو زمین و صورتشو گرفته
_چیشدی!؟... در خورد به صورتت!؟؟؟؟
+سرمو تکون دادم/آخخخخ....
_نشستم روبه روش/دستتو بردار... دماغت قرمز شده..
+خون میاددد!!؟؟؟؟
_نه بابا مگه چقدر محکم خورد؟ 😐
+خیلی دماغم درد میکرد احساس میکردم کاملا کج شده/اخخخخخ چرا درو اینقدر محکم میبندی!؟؟؟
_ببخشید نمیدونستم پشت دری... /یهو خندم گرفت/ببخشید😂😂
+میخندی؟؟؟
_😂😂... میدونم نباید بخندم ولی ببخشید😂
+از جام بلند شدم و جدی گفتم/بسه دیگه برو بخواب!..
بعد اینکه دیدم جدی شد، منم جدی شدم. ازجام بلند شدم و درو بستم. ولی باز خندم گرفت😂...
لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...
حتی گوشیم رو هم بهم نداده بودن...
همینطور که فکر میکردم چرا یهو رفتار تهیونگ نسبت بهم تغییر کرد، خوابم برد...
'تهیونگ ویو '
نمیتونستم... نمیتونستم اینو باور کنم که در لحظه عاشقش شدم!.. البته من به این دلیل
هیچوقت از جونگکوک خوشم نمیومد که هیچوقت جیمین اونقدری به من توجه نمیکرد که به جونگکوک توجه میکرد... اما همیشه دوست داشتم یه دوستی مثل جونگکوک داشته باشم فقط...بهش حسودی میکردم...
شاید از اون موقع عاشقش شده بودم و نمیدونستم! :)
تو این فکرا بودم که کم کم خوابم برد
❃.✮:▹ ◃:✮.❃•❃.✮:▹ ◃:✮.❃•❃.✮:▹ ◃:✮.❃
[فردا صبح] 'جونگکوک ویو '
کم کم از خواب بیدار شدم... یکم قلت خوردم و بعد،تمام اتفاقات دیروز برام مرور شد... همون لحظه در اتاق زده شد... نشستم رو تخت و با صدای گرفتم گفتم
_بله؟..
تهیونگ درو باز کرد
+سلام! بیداری؟
_خمیازه ای کشیدم/... میبینی که بیدارم!
+بی ادب سلام کردم!
_... انتظار جواب نداشته باش!!
+... زود لباساتو عوض کن و بیا صبحونه بخوریم.../ و درو بستم
پشت این رفتارا چی بود؟
چرا اینقدر باهام مهربون شده؟؟
مگه نمیخواست من بکشه؟؟؟
پاشدم و لباسامو عوض کردم. بعدشم رفتم طبقه ی پایین و تهیونگ رو دیدم که کنار میز صبحونه منتظرم نشسته بود...
#Real_Moon
۳.۳k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.