پارت29 پارت بیست ونهم رمان تمام زندگی من
#پارت29#پارت بیست ونهم#رمان_تمام_زندگی_من
-نگینه
+خب جواب بده
-سلام...قربونت مرسی.....اره اونم خوبه...داریم ناهار میخوریم......میگم خوبه......نه غذا که نه یه دوسه تا قاشق خورد....اونجاست؟........اها.....باشه ....باشه بابا...فدات مرسی خدافس راستی مواظب عشقولی خاله باش
قطع کرد بلند شدم و رفتم یه برگه و خودکار برداشتم از توی کشو و شروع کردم به نوشتم کلی وسایل میخواستم
تا من تموم کردم امین هم از اتاق اومد بیرون سینی غذا دستش بود
+امین
-هان
+بیا برو اینارو بگیر
-من حال ندارم خودت برو
+امین اعصاب ندارم بیا برو بگیر
-نمیرمممممممممم
+امین رو اعصاب من ویراژ نده میگم
-من نمیرماااااااا
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بدرک خودم میرم
-یادت نره واسه من هم چیپس بخری
عصبی نگاهی به اطرافم کردم هیچی اطرافم نبود که بخوام بطرفش پرت کنم اونم با نیش باز رفت توی اتاق و چند دقیقه بعد با رضا اومدن بیرون و تلویزیون رو روشن کردن وامین فلش رو زد توی تلویزیون
یاصاحب صبررررررررر
امین عاشق فیلم ترسناک بود یعنی دیوانه فیلم خارجی بود
من جرات نداشتم برم توی پوشه فیلماش حتی دیدن عکس فیلم هاش هم ترسناک بود
سهیلا هم عاشق فیلم ترسناک بود خیلی عجیب بود یه دختر اینجوری شیفته فیلم ترسناک باشه سهیلا مشتاق بشقاب غذاش رو برداشت و صندلیش رو برداشت رفت کنار اپن نشست
من بیچاره با این حالم و اوضاعم باید هم برم خرید هم حرفای توی دلم رو تحمل کنم
خسته شده بودم دیگه از این همه جدایی و سختی میخواستم خودمو خلاص کنم وقتی اون رفته سراغ یکی دیگه چرا من نرم؟چرا وقتی نمیخواد برگرده خودمو عذاب بدم؟چرا وقتی غرورم رو له کرد بزارم دوباره توی تک تک سلولای بدنم به عشقش جون بدم؟چرا باید بزارم زندگی کنه؟
اینهمه حرف با خودم زدم ولی بازم بند بند وجودم داد میزد نمیتونی نمیتونی فراموشش کنی نمیتونی عشق علی رو توی دلت بکشی نمیتونی تو ناتوانی
اهی از ته دل کشیدم و میز رو جمع کردم ظرفا رو شستم سرم رو طرف تلویزیون نمیبردم تا تصویرشو نبینم مثل سگ میترسیدم از این فیلم انابل مخصوصا قسمت دومش
با اینکه امین و سهیلا میگفتن اصلا ترسناک نیست ولی من خیلی میترسیدم
رفتم توی اتاقم تا لباسام رو عوض کنم گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به بابا
+سلام
-سلام
+بابا یکم پول میخوام واسه خرید خونه برام میفرستی؟
-چقدر بفرستم؟
+نمیدونم خیلی خرید دارم قیمتارو نمیدونم
-باشه میفرستم الان
+باشه مرسی خدافس
-خدافس
قطع کردم و رفتم سمت کمدم دست کردم یه لباس برداشتم وقتی میخواستم برم پیش علی چقدر وسواس داشتم برای انتخاب لباس ولی الان اصلا واسم مهم نبود ظاهرم چطوریه لباسم چطوریه
یه تاب مشکی بود با یه روپوش کرم رنگ با یه شلوار زخمی مشکی و شال کرم رنگ کیف مشکیم رو برداشتم . رفتم توی هال
یا خدا صدای جیغ دختره میومده گوشام رو محکم گرفتم و گفتم:سهیلا من رفتم خرید کنم
سهیلا غرق فیلم بود و نفهمید چی گفتم رفتم بیرون هنذفریم رو در اوردیم و اهنگ ((حس خوب))از((کیمیا و علیشمس))رو پلی کردم تا بازار پیاده رفتم همش غرق در تفکراتم بودم همش به علی فکر میکردم بازم قلبم بم میگفت که علی خیانت نکرده ولی خب غرورم؛لعنتی ترین حس زندگیم بهم اجازه نمیداد که بهش زنگ بزنم و بگم بهم توضیح بده منتظر یه تماس بودم یه حرف تا رامش بشم تا بپرم بغلش و مثل همیشه دست بکشه روی موهامو و پیشونیم رو ببوسه
وقتی رسیدم بازار کلی خرید کردم دیگه دستم پرشده بود جانداشتم از کنار یه مغازه رد شدم که کلی پاستیل و لواشک داشت سرد بهشون خیره شدم همیشه علی واسم میخرید ولی الان دوست نداشتم حتی نگاهشون کنم
وسایلا روی دستم سنگینی میکرد مجبور شدم یه ماشین بگیرم و برم سمت خونه توی راه زنگ زدم به سهیلا ک بیاد دم در کمکم ولی وقتی رسیدیم نیومده بود راننده خریدارو گذاشت دم در و رفت دست کردم توی کیفم اه کلیدم نبود
عصبی دستم و گذاشتم روی اف اف و فشار دادم
-کیه؟مگه سراوردی
+مگه من نگفتم بیا کمکم ها؟
-عه تویی یادم رف
+بیا کمکم
-اومدم
در و باز کرد و خودشم اومد کمکم وسایل رو با سهیلا بردم داخل موقع ورود ما به خونه امین و رضا هم از خونه خارج شدن مثل اینکه قراره بود برن کتابخونه یه چندتا کتاب بگیرن
نگاهی به ساعت کردم ساعت دقیقا 4بود
همیشه این موقعه از روز با علی درحال صحبت کردن بودیم
سهیلا فهمید باز فکرم رفته سمتش اومد دست منو گرفت و برد توی اشپزخونه وسایل سالاد رو گذاشت جلوم و گفت:بشین سالاد درست کن
دسپخت من انچنان خوب نبود که بخوام واسه کلی ادم غذا بپذم ولی یک سال پیش خالم یه مریضی سخت گرفت سهیلا همش غذا میپخت واسشون دیگه کاملا راه افتاده بود
من مشغول سالاد درست کردن اونم رفت سراغ غذا
-فاطمه؟
+هوم
-تصمیمت چیه؟
+نمیدونم
-تصمیمی بگیر که بعدا پشیمون نشی
+اهوم
-فاطمه؟
+هوم
-میگم این پسره نیما.....
فهمیدم میخواست
-نگینه
+خب جواب بده
-سلام...قربونت مرسی.....اره اونم خوبه...داریم ناهار میخوریم......میگم خوبه......نه غذا که نه یه دوسه تا قاشق خورد....اونجاست؟........اها.....باشه ....باشه بابا...فدات مرسی خدافس راستی مواظب عشقولی خاله باش
قطع کرد بلند شدم و رفتم یه برگه و خودکار برداشتم از توی کشو و شروع کردم به نوشتم کلی وسایل میخواستم
تا من تموم کردم امین هم از اتاق اومد بیرون سینی غذا دستش بود
+امین
-هان
+بیا برو اینارو بگیر
-من حال ندارم خودت برو
+امین اعصاب ندارم بیا برو بگیر
-نمیرمممممممممم
+امین رو اعصاب من ویراژ نده میگم
-من نمیرماااااااا
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بدرک خودم میرم
-یادت نره واسه من هم چیپس بخری
عصبی نگاهی به اطرافم کردم هیچی اطرافم نبود که بخوام بطرفش پرت کنم اونم با نیش باز رفت توی اتاق و چند دقیقه بعد با رضا اومدن بیرون و تلویزیون رو روشن کردن وامین فلش رو زد توی تلویزیون
یاصاحب صبررررررررر
امین عاشق فیلم ترسناک بود یعنی دیوانه فیلم خارجی بود
من جرات نداشتم برم توی پوشه فیلماش حتی دیدن عکس فیلم هاش هم ترسناک بود
سهیلا هم عاشق فیلم ترسناک بود خیلی عجیب بود یه دختر اینجوری شیفته فیلم ترسناک باشه سهیلا مشتاق بشقاب غذاش رو برداشت و صندلیش رو برداشت رفت کنار اپن نشست
من بیچاره با این حالم و اوضاعم باید هم برم خرید هم حرفای توی دلم رو تحمل کنم
خسته شده بودم دیگه از این همه جدایی و سختی میخواستم خودمو خلاص کنم وقتی اون رفته سراغ یکی دیگه چرا من نرم؟چرا وقتی نمیخواد برگرده خودمو عذاب بدم؟چرا وقتی غرورم رو له کرد بزارم دوباره توی تک تک سلولای بدنم به عشقش جون بدم؟چرا باید بزارم زندگی کنه؟
اینهمه حرف با خودم زدم ولی بازم بند بند وجودم داد میزد نمیتونی نمیتونی فراموشش کنی نمیتونی عشق علی رو توی دلت بکشی نمیتونی تو ناتوانی
اهی از ته دل کشیدم و میز رو جمع کردم ظرفا رو شستم سرم رو طرف تلویزیون نمیبردم تا تصویرشو نبینم مثل سگ میترسیدم از این فیلم انابل مخصوصا قسمت دومش
با اینکه امین و سهیلا میگفتن اصلا ترسناک نیست ولی من خیلی میترسیدم
رفتم توی اتاقم تا لباسام رو عوض کنم گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به بابا
+سلام
-سلام
+بابا یکم پول میخوام واسه خرید خونه برام میفرستی؟
-چقدر بفرستم؟
+نمیدونم خیلی خرید دارم قیمتارو نمیدونم
-باشه میفرستم الان
+باشه مرسی خدافس
-خدافس
قطع کردم و رفتم سمت کمدم دست کردم یه لباس برداشتم وقتی میخواستم برم پیش علی چقدر وسواس داشتم برای انتخاب لباس ولی الان اصلا واسم مهم نبود ظاهرم چطوریه لباسم چطوریه
یه تاب مشکی بود با یه روپوش کرم رنگ با یه شلوار زخمی مشکی و شال کرم رنگ کیف مشکیم رو برداشتم . رفتم توی هال
یا خدا صدای جیغ دختره میومده گوشام رو محکم گرفتم و گفتم:سهیلا من رفتم خرید کنم
سهیلا غرق فیلم بود و نفهمید چی گفتم رفتم بیرون هنذفریم رو در اوردیم و اهنگ ((حس خوب))از((کیمیا و علیشمس))رو پلی کردم تا بازار پیاده رفتم همش غرق در تفکراتم بودم همش به علی فکر میکردم بازم قلبم بم میگفت که علی خیانت نکرده ولی خب غرورم؛لعنتی ترین حس زندگیم بهم اجازه نمیداد که بهش زنگ بزنم و بگم بهم توضیح بده منتظر یه تماس بودم یه حرف تا رامش بشم تا بپرم بغلش و مثل همیشه دست بکشه روی موهامو و پیشونیم رو ببوسه
وقتی رسیدم بازار کلی خرید کردم دیگه دستم پرشده بود جانداشتم از کنار یه مغازه رد شدم که کلی پاستیل و لواشک داشت سرد بهشون خیره شدم همیشه علی واسم میخرید ولی الان دوست نداشتم حتی نگاهشون کنم
وسایلا روی دستم سنگینی میکرد مجبور شدم یه ماشین بگیرم و برم سمت خونه توی راه زنگ زدم به سهیلا ک بیاد دم در کمکم ولی وقتی رسیدیم نیومده بود راننده خریدارو گذاشت دم در و رفت دست کردم توی کیفم اه کلیدم نبود
عصبی دستم و گذاشتم روی اف اف و فشار دادم
-کیه؟مگه سراوردی
+مگه من نگفتم بیا کمکم ها؟
-عه تویی یادم رف
+بیا کمکم
-اومدم
در و باز کرد و خودشم اومد کمکم وسایل رو با سهیلا بردم داخل موقع ورود ما به خونه امین و رضا هم از خونه خارج شدن مثل اینکه قراره بود برن کتابخونه یه چندتا کتاب بگیرن
نگاهی به ساعت کردم ساعت دقیقا 4بود
همیشه این موقعه از روز با علی درحال صحبت کردن بودیم
سهیلا فهمید باز فکرم رفته سمتش اومد دست منو گرفت و برد توی اشپزخونه وسایل سالاد رو گذاشت جلوم و گفت:بشین سالاد درست کن
دسپخت من انچنان خوب نبود که بخوام واسه کلی ادم غذا بپذم ولی یک سال پیش خالم یه مریضی سخت گرفت سهیلا همش غذا میپخت واسشون دیگه کاملا راه افتاده بود
من مشغول سالاد درست کردن اونم رفت سراغ غذا
-فاطمه؟
+هوم
-تصمیمت چیه؟
+نمیدونم
-تصمیمی بگیر که بعدا پشیمون نشی
+اهوم
-فاطمه؟
+هوم
-میگم این پسره نیما.....
فهمیدم میخواست
۴۷.۸k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.