پارت۹۷
پارت۹۷
اونا مسافرتشون و شروع کردن و اول به دبی رفتن و حدود یکماه اونجا بودن و کلی گشتن و از مناطق دیدنی اونجا دیدن کردن و کلی هم وسیله خریدن و بعد از اتمام سفرشون به دبی به ایران اومدن و سوغاتی هایی که خریده بودن از دبی و دادن به خانواده اشون و خونه خیلی از فامیل ها هم دعوت شدن و به اونا هم سر میزدن اول به خونه خاله یوری که میشه عمه یئون وو رفتن و حدود ۲روز اونجا بودن و بعد هم به خونه دایی یوری که میشه عموی یئون وو رفتن و ۱ هفته هم اونجا موندن و بعد دوباره برگشتن به اصفهان و اونجا تصمیم گرفتن برن خونه مادربزرگ یوری و یئون وو چون خیلی وقته اونجا نرفته بودن و دلشون تنگ شده بود و قرار شد که با پدرومادر یوری و داداشاش و یئون وو ویونگی برن اونجا شب ساعت ۱حرکت کردن و حدود ۶ ساعت طول کشید تا برسن و بالاخره رسیدن و سلام و احوالپرسی کردن که بعدش نشستن و شروع به حرف زدن کردن
پدربزرگ یوری:به به چه عجب دیدیمتون یه سر نمیزنید نمیگید ما دلمون تنگ میشه
یوری:والا چیکار کنیم دیگه بخدا همش درگیر بودیم
یئون وو:ما خودمونم خیلی دلمون تنگ شده بود
یوری:اره واقعا ولی خب دیگه کلی کار و اینا داشتیم تا بالاخره که سرمون خلوت شد گفتیم بیام
مادربزرگ یوری:یئون وو پسرت چند وقتشه
یئون وو:۱ماه و نیم
مادربزرگ یوری:چه ارومه
یئون وو:والا من همه جا میبرمش و عادت کرده و ارومیش هم به باباش رفته
مادربزرگ یوری:اره باباش هم خیلی ارومه
یونگی:والا ماهم به ساکت بودن عادت کردیم
و خلاصه که کلی حرف میزدن و میخندیدن و اونا برای مسافرت اومده بودن پس تصمیم گرفتن کلیاستفاده کنن پس اولش خانواده یئون وو هردوتا شون و دعوت کردن و اوناهم رفتن اونجا و ۳روز و اونجا بودن و بعد از اونجا رفتن به اهواز و اونجا هم رفتن خونه یکی از دایی هاشون که دعوتشون کرده بود و بعد از اونجا هم رفتن خونه یکی دیگه از خاله هاشون و یه دوروز هم پیشاون موندن و بعد از اونجا به تهران رفتن و بعد هم به شمال و الان دیگه وقتش بود که به آخرین مکان حرکت کنن که یوری و یئون وو پیشنهاد دادن که برن مشهد و اوناهم قبول کردن و همه به اونجا راه افتادن و بعد از رسیدن یه هتل عالی که از قبل رزرو کرده بودن رفتن توی این سفر میرا و ارا و سوک هون و مین سوک و جین وو و خاله کوچیک هم حضور داشتن
..................
اونا مسافرتشون و شروع کردن و اول به دبی رفتن و حدود یکماه اونجا بودن و کلی گشتن و از مناطق دیدنی اونجا دیدن کردن و کلی هم وسیله خریدن و بعد از اتمام سفرشون به دبی به ایران اومدن و سوغاتی هایی که خریده بودن از دبی و دادن به خانواده اشون و خونه خیلی از فامیل ها هم دعوت شدن و به اونا هم سر میزدن اول به خونه خاله یوری که میشه عمه یئون وو رفتن و حدود ۲روز اونجا بودن و بعد هم به خونه دایی یوری که میشه عموی یئون وو رفتن و ۱ هفته هم اونجا موندن و بعد دوباره برگشتن به اصفهان و اونجا تصمیم گرفتن برن خونه مادربزرگ یوری و یئون وو چون خیلی وقته اونجا نرفته بودن و دلشون تنگ شده بود و قرار شد که با پدرومادر یوری و داداشاش و یئون وو ویونگی برن اونجا شب ساعت ۱حرکت کردن و حدود ۶ ساعت طول کشید تا برسن و بالاخره رسیدن و سلام و احوالپرسی کردن که بعدش نشستن و شروع به حرف زدن کردن
پدربزرگ یوری:به به چه عجب دیدیمتون یه سر نمیزنید نمیگید ما دلمون تنگ میشه
یوری:والا چیکار کنیم دیگه بخدا همش درگیر بودیم
یئون وو:ما خودمونم خیلی دلمون تنگ شده بود
یوری:اره واقعا ولی خب دیگه کلی کار و اینا داشتیم تا بالاخره که سرمون خلوت شد گفتیم بیام
مادربزرگ یوری:یئون وو پسرت چند وقتشه
یئون وو:۱ماه و نیم
مادربزرگ یوری:چه ارومه
یئون وو:والا من همه جا میبرمش و عادت کرده و ارومیش هم به باباش رفته
مادربزرگ یوری:اره باباش هم خیلی ارومه
یونگی:والا ماهم به ساکت بودن عادت کردیم
و خلاصه که کلی حرف میزدن و میخندیدن و اونا برای مسافرت اومده بودن پس تصمیم گرفتن کلیاستفاده کنن پس اولش خانواده یئون وو هردوتا شون و دعوت کردن و اوناهم رفتن اونجا و ۳روز و اونجا بودن و بعد از اونجا رفتن به اهواز و اونجا هم رفتن خونه یکی از دایی هاشون که دعوتشون کرده بود و بعد از اونجا هم رفتن خونه یکی دیگه از خاله هاشون و یه دوروز هم پیشاون موندن و بعد از اونجا به تهران رفتن و بعد هم به شمال و الان دیگه وقتش بود که به آخرین مکان حرکت کنن که یوری و یئون وو پیشنهاد دادن که برن مشهد و اوناهم قبول کردن و همه به اونجا راه افتادن و بعد از رسیدن یه هتل عالی که از قبل رزرو کرده بودن رفتن توی این سفر میرا و ارا و سوک هون و مین سوک و جین وو و خاله کوچیک هم حضور داشتن
..................
۴۹۹
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.