پارت ۶۷
پارت ۶۷
آیدا : باید بریم فک کنم سرهنگ میخواد ببینتمون .
من : پس من اماده شم .
ایدا : صبحونه نمیخوری ؟
من : گرسنم نیست .
مانتو و مقنعه پوشیدم تا رسمی تر به نظر برسه .
یاشار بیرون تو ماشین منتظرمون بودن و وقتی سوار شدیم حرکت کرد .
جلوی یه کافی شاپ وایساد و اشاره کرد تا پیاده شیم .
یاشار جلو رفت و من و آیدا هم دنبالش رفتیم .
با ورودمون بیشتر نگاه ها به سمتمون برگشت و یاشار یه نگاه کلی به کافی شاپ انداخت و به سمت یه میزی رفت که یه مرد نشسته بود و صورتش معلوم نبود .
جلوتر رفتیم .
وقتی که به میز رسیدیم آقائه سرش رو برگردوند و نگاهی به من و آیدا انداخت و بعدش نگاهی به یاشار انداخت و یاشار سرش رو تکون داد .
قیافش رو اولین بار بود میدیدم ولی خیلی آشنا بود جوری که فک میکردم از قبل میشناسمش .
یه مرد تقریبا ۵۰ ساله که موهای جوگندمی داشت و صمیمیت تو صورتش موج میزد .
آروم تو گوش آیدا گفتم : واسه تو هم آشنا میزنه ولی اولین باره میبینیش ؟
آیدا : آره ولی مطمئنم اولین باره میبینمش .
نشستیم سر میز و قهوه و کیک سفارش دادیم .
آقائه نگاهی به ما انداخت و لبخندی زد و گفت : خوب پس شماها همون دخترایید .
من : ببخشید یه سوال دارم .
سرهنگ ( همون آقائه ) : میتونی بپرسی .
من : چرا اون نقشه رو کشیدید ؟
و چرا ما رو وارد این بازی کردید .
لبخندی زد و گفت : من همیشه تو نقشه هام این مورد که غیر قابل پیش بینی باشه رو رعایت میکنم.
و این نقشه هم اینجوری به ذهنم رسید .
میخواستم غیر قابل پیش بینی باشه اینجوری ریسکش کمتره .
سرم رو تکون دادم منطقش رو دوست داشتم حرف خوبی زد .
آیدا : ببخشید ولی این ماموریت کی تموم میشه ما هنوز دانشگاهمون رو تموم نکردیم و خانواده هامونم نگرانن .
سرهنگ : نگران خانواده و دانشگاه نباشید .
خانواده هاتون از قبل از این مانوریت خبر داشتند .
من و آیدا با تعجب به همدیگه نگاه کردیم و من فوری گفتم : ولی داداشام خبر نداشتند وقتی با آرش و کیارش ...
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که یاشار با تعجب گفت : مگه با کیارش هم حرف زدی .
آیدا : اون روز که رفتیم خونه ترانه اونجا بود اونا از قبل همو میشناختن .
یاشار : پس ماموریت چی ؟
همه چی لو رفت ؟
من : واقعا اینجوری فکر میکنی ؟
من خودم همه چی رو درست کردم کیارش رو یه آشنا جا زدم و یجوری کیارش رو دست به سر کردم .
سرهنگ : من به شما دو تا اعتماد دارم .
لبخندی زدم و گفتم : ممنون کاش بقیه هم یخورده میتونستند اعتماد کنن .
سرهنگ آروم گفت : اون به هیچکس اعتماد نمیکنه .
پدر و مادرتون در جریانن ولی بقیه ی اعضای خانوادتون نه پس نمیخواد نگران باشین .
من : خدا رو شکر پس .
سرهنگ : راستش اینجا جمعتون کردم تا شرایط ماموریت رو واستون توضیح بدم کار شما با ترانه تقریبا تمومه و باید به پدرش نزدیک بشید
آیدا : باید بریم فک کنم سرهنگ میخواد ببینتمون .
من : پس من اماده شم .
ایدا : صبحونه نمیخوری ؟
من : گرسنم نیست .
مانتو و مقنعه پوشیدم تا رسمی تر به نظر برسه .
یاشار بیرون تو ماشین منتظرمون بودن و وقتی سوار شدیم حرکت کرد .
جلوی یه کافی شاپ وایساد و اشاره کرد تا پیاده شیم .
یاشار جلو رفت و من و آیدا هم دنبالش رفتیم .
با ورودمون بیشتر نگاه ها به سمتمون برگشت و یاشار یه نگاه کلی به کافی شاپ انداخت و به سمت یه میزی رفت که یه مرد نشسته بود و صورتش معلوم نبود .
جلوتر رفتیم .
وقتی که به میز رسیدیم آقائه سرش رو برگردوند و نگاهی به من و آیدا انداخت و بعدش نگاهی به یاشار انداخت و یاشار سرش رو تکون داد .
قیافش رو اولین بار بود میدیدم ولی خیلی آشنا بود جوری که فک میکردم از قبل میشناسمش .
یه مرد تقریبا ۵۰ ساله که موهای جوگندمی داشت و صمیمیت تو صورتش موج میزد .
آروم تو گوش آیدا گفتم : واسه تو هم آشنا میزنه ولی اولین باره میبینیش ؟
آیدا : آره ولی مطمئنم اولین باره میبینمش .
نشستیم سر میز و قهوه و کیک سفارش دادیم .
آقائه نگاهی به ما انداخت و لبخندی زد و گفت : خوب پس شماها همون دخترایید .
من : ببخشید یه سوال دارم .
سرهنگ ( همون آقائه ) : میتونی بپرسی .
من : چرا اون نقشه رو کشیدید ؟
و چرا ما رو وارد این بازی کردید .
لبخندی زد و گفت : من همیشه تو نقشه هام این مورد که غیر قابل پیش بینی باشه رو رعایت میکنم.
و این نقشه هم اینجوری به ذهنم رسید .
میخواستم غیر قابل پیش بینی باشه اینجوری ریسکش کمتره .
سرم رو تکون دادم منطقش رو دوست داشتم حرف خوبی زد .
آیدا : ببخشید ولی این ماموریت کی تموم میشه ما هنوز دانشگاهمون رو تموم نکردیم و خانواده هامونم نگرانن .
سرهنگ : نگران خانواده و دانشگاه نباشید .
خانواده هاتون از قبل از این مانوریت خبر داشتند .
من و آیدا با تعجب به همدیگه نگاه کردیم و من فوری گفتم : ولی داداشام خبر نداشتند وقتی با آرش و کیارش ...
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که یاشار با تعجب گفت : مگه با کیارش هم حرف زدی .
آیدا : اون روز که رفتیم خونه ترانه اونجا بود اونا از قبل همو میشناختن .
یاشار : پس ماموریت چی ؟
همه چی لو رفت ؟
من : واقعا اینجوری فکر میکنی ؟
من خودم همه چی رو درست کردم کیارش رو یه آشنا جا زدم و یجوری کیارش رو دست به سر کردم .
سرهنگ : من به شما دو تا اعتماد دارم .
لبخندی زدم و گفتم : ممنون کاش بقیه هم یخورده میتونستند اعتماد کنن .
سرهنگ آروم گفت : اون به هیچکس اعتماد نمیکنه .
پدر و مادرتون در جریانن ولی بقیه ی اعضای خانوادتون نه پس نمیخواد نگران باشین .
من : خدا رو شکر پس .
سرهنگ : راستش اینجا جمعتون کردم تا شرایط ماموریت رو واستون توضیح بدم کار شما با ترانه تقریبا تمومه و باید به پدرش نزدیک بشید
۵۲.۱k
۰۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.