دینا سلطنت
دینا سلطنت
پارت ۹۴ پارت پایانی
جونکوک: کی کجا بهش جواهر دست زده
ونوس : پادشاه بروید و از خودش بپرسید میدونیم که حالش خوب نیست ولی باید بگه
جونکوک: درسته فکر خوبیه
جونکوک وارو اتاق شد و سمته آلیس رفت
جونکوک: آلیس.... گوش بده یاد هست به جواهری زیبای و قیمتی دست زده باشی بجز جواهرت های سلطنتی
آلیس: ن .....
جونکوک: میدونم نمیتونی حرف بزنی ولی خوب فکر کن زود باش
آلیس یهویی یاد وقتی که تو زنداد بود اوفتاد
آلیس: آره.......
جونکوک: کجاست الان بگو
آلیس: پایین ...... شهر تو .......
جونکوک: ترو خدا یکمی دیگه تحمل کن و بگو
آلیس: تو ....زندان پایین شهر ..... در اول و روبه رو .... تو خاک ها ...
جونکوک بوسی رو پیشانیه همسر اش گذاشت و بلند شد
جونکوک: زود میام
پادشاه جونکوک از اتاق خارج شد و همراه با تهیونگ و راکان سمته همان جا رفتن و وارد همان زندان رفت و روبه رو در خدمه ها شروع به کندن زمین شدن خیلی کشتن ولی اثری از جواهر نبود
جونکوک بیرون منتظر بود تا پیدا اش کنن همه شهروندان با کنجکاوی اش به پادشاه این کشور نگاه میکردن که بلاخره صدا یکی از خدمه ها بیرون اومد
سرورم پیداش کردم
اومد و در دست پادشاه جونکوک گذاشت
خیلی آروم پارچه سفیدی کاخی را باز کرد و گردنبندی براقی را دید زود سوار اسپ اش شد و راهی شد حتی منتظر تهیونگ و راکان نماند
《》《》》》《》《》《》《》《》
ونوس : پادشاه اومد
آنا : خدا رو شکر
پادشاه جونکوک زود سمته اتاق رفت و جلو ایستاد طبیب از اتاق بیرون اومد و جونکوک گردنبند را دست اش داد
طبیب زود وارد اتاق شد و گردنبند را در کاسه آب گذاشت و آب را به آلیس دادن
پادشاه جونکوک جلو در منتظر بود یهویی گریه های بچه را شنید و یاد مادرش افتاد اگر بخ اونم همین آب را میدادن آلان زنده بود
طبیب : پادشاه خوش خبری براتون دارم بچه پسره و حال ملکه هم خوبه
پادشاه جونکوک نفس از بغض کشید و وارد اتاق شد سمته آلیس رفت و بوسی را پیشونیه آلیس گذاشت همان دقیقه اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد
جونکوک: کاش مادرم هم پیشم بود
آلیس با عرق های که کرده بود نیم نگاهی به جونکوک انداخت
آلیس: چرا ..... گریه میک....
جونکوک : هیچ حرف نزن باشه الا کمی بخواب و استراحت کن
کنیز بچه را در اغوش پادشاه جونکوک کذاشت ونوس و راکان تهیونگ آنا وارد اتاق شدن جونکوک سمته آلیس رفت و گفت
جونکوک: ببین چه شبیحه تو هستش
پایان
____________________
از اینکه با من همراه بودین تا این رمان را هم به اتمام برسونم ممنونم
نظر خودتون رو بگید ایم رمان ارزش لایک داشت یا نه ....
پارت ۹۴ پارت پایانی
جونکوک: کی کجا بهش جواهر دست زده
ونوس : پادشاه بروید و از خودش بپرسید میدونیم که حالش خوب نیست ولی باید بگه
جونکوک: درسته فکر خوبیه
جونکوک وارو اتاق شد و سمته آلیس رفت
جونکوک: آلیس.... گوش بده یاد هست به جواهری زیبای و قیمتی دست زده باشی بجز جواهرت های سلطنتی
آلیس: ن .....
جونکوک: میدونم نمیتونی حرف بزنی ولی خوب فکر کن زود باش
آلیس یهویی یاد وقتی که تو زنداد بود اوفتاد
آلیس: آره.......
جونکوک: کجاست الان بگو
آلیس: پایین ...... شهر تو .......
جونکوک: ترو خدا یکمی دیگه تحمل کن و بگو
آلیس: تو ....زندان پایین شهر ..... در اول و روبه رو .... تو خاک ها ...
جونکوک بوسی رو پیشانیه همسر اش گذاشت و بلند شد
جونکوک: زود میام
پادشاه جونکوک از اتاق خارج شد و همراه با تهیونگ و راکان سمته همان جا رفتن و وارد همان زندان رفت و روبه رو در خدمه ها شروع به کندن زمین شدن خیلی کشتن ولی اثری از جواهر نبود
جونکوک بیرون منتظر بود تا پیدا اش کنن همه شهروندان با کنجکاوی اش به پادشاه این کشور نگاه میکردن که بلاخره صدا یکی از خدمه ها بیرون اومد
سرورم پیداش کردم
اومد و در دست پادشاه جونکوک گذاشت
خیلی آروم پارچه سفیدی کاخی را باز کرد و گردنبندی براقی را دید زود سوار اسپ اش شد و راهی شد حتی منتظر تهیونگ و راکان نماند
《》《》》》《》《》《》《》《》
ونوس : پادشاه اومد
آنا : خدا رو شکر
پادشاه جونکوک زود سمته اتاق رفت و جلو ایستاد طبیب از اتاق بیرون اومد و جونکوک گردنبند را دست اش داد
طبیب زود وارد اتاق شد و گردنبند را در کاسه آب گذاشت و آب را به آلیس دادن
پادشاه جونکوک جلو در منتظر بود یهویی گریه های بچه را شنید و یاد مادرش افتاد اگر بخ اونم همین آب را میدادن آلان زنده بود
طبیب : پادشاه خوش خبری براتون دارم بچه پسره و حال ملکه هم خوبه
پادشاه جونکوک نفس از بغض کشید و وارد اتاق شد سمته آلیس رفت و بوسی را پیشونیه آلیس گذاشت همان دقیقه اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد
جونکوک: کاش مادرم هم پیشم بود
آلیس با عرق های که کرده بود نیم نگاهی به جونکوک انداخت
آلیس: چرا ..... گریه میک....
جونکوک : هیچ حرف نزن باشه الا کمی بخواب و استراحت کن
کنیز بچه را در اغوش پادشاه جونکوک کذاشت ونوس و راکان تهیونگ آنا وارد اتاق شدن جونکوک سمته آلیس رفت و گفت
جونکوک: ببین چه شبیحه تو هستش
پایان
____________________
از اینکه با من همراه بودین تا این رمان را هم به اتمام برسونم ممنونم
نظر خودتون رو بگید ایم رمان ارزش لایک داشت یا نه ....
۷.۴k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.