دینا سلطنت
دینا سلطنت
پارت ۹۲
جونکوک زود سمته لیدیا رفت و همچنین تهیونگ
(چندیدن مین قبل )
ملکه به لیدیا گفت تا بره پشت درخت تا باهاش حرف بزنه بخاطر لیدیا همه چی را همه فهمیدن و نقشش برملا شد
همین که لیدیا میره پشته درخت بهش شلیک میکنن و ...
(زمان حال)
آلیس با اون لباس های بزرگ اش زود سمته آن ها رفت و ونوس راکان آنا آن ها هم به دنبال آلیس رفتن
آلیس: چی........ نه ... کی همچین کاری کرده...
آلیس زود سمته لیدیا رفت و با جنازه اش روبه رو شد ناخودآگاه آلیس رو زمین نشست و بغض تو گلو اش گرفت
آلیس: کی .....
جونکوک زود به سمت اش رفت
جونکوک: آلیس آلیس منو ببین
آلیس اشک هایش جاری شدن و گریه میکرد،
جونکوک: آروم باش همسرم
آلیس را در اغوش اش گرفت و یهویی چشم هایش را بست و رها شد تو اغوش جونکوک
جونکوک نگران گفت
جونکوک: آلیس...... آلیس همسرم
براید استایل بغل اش گرفت و جلو اون همه آدم سمته سالون قدم برداشت
تهیونگ : کی همچین کاری کرده
ملکه: اون حقش بود
آنا: شما اون رو کشین
ملکه : نه نه مگر میشه من خواهر زاده خودم را بکشم
شروع به گریه های الکیکرد
ونوس خیره به لیدیا بود که چشم هایش باز بود و درست وست پیشانی اششلیک شده بود
ونوس : به دخترش نرسید
راکان ونوسرا بغل گرفت و گفت
راکان : درسته ولی رزرخ بی مادر نماند تو هستی
(هشت ما بعد )
بعد از اون شب ملکه را فرستاد به قصر چوبی فرستادن و از قصر معاف اش کرد بود
ونوس یک ماه پیش ز*ایمان کرده بود و پسر شیرینی را به راکان داده بود رزرخ هم تو اتاق راکان و ونوس بزرگ میشد و ونوس اون را خیلی دوست داشت هر چی باشه بیشتر از همه اون بود که ازش مواظبت میکرد،
آنا هم ز*ایمان کرده بود و دختری مثل گل را در اغوش تهیونگ گذاشت بود
@h41766101
پارت ۹۲
جونکوک زود سمته لیدیا رفت و همچنین تهیونگ
(چندیدن مین قبل )
ملکه به لیدیا گفت تا بره پشت درخت تا باهاش حرف بزنه بخاطر لیدیا همه چی را همه فهمیدن و نقشش برملا شد
همین که لیدیا میره پشته درخت بهش شلیک میکنن و ...
(زمان حال)
آلیس با اون لباس های بزرگ اش زود سمته آن ها رفت و ونوس راکان آنا آن ها هم به دنبال آلیس رفتن
آلیس: چی........ نه ... کی همچین کاری کرده...
آلیس زود سمته لیدیا رفت و با جنازه اش روبه رو شد ناخودآگاه آلیس رو زمین نشست و بغض تو گلو اش گرفت
آلیس: کی .....
جونکوک زود به سمت اش رفت
جونکوک: آلیس آلیس منو ببین
آلیس اشک هایش جاری شدن و گریه میکرد،
جونکوک: آروم باش همسرم
آلیس را در اغوش اش گرفت و یهویی چشم هایش را بست و رها شد تو اغوش جونکوک
جونکوک نگران گفت
جونکوک: آلیس...... آلیس همسرم
براید استایل بغل اش گرفت و جلو اون همه آدم سمته سالون قدم برداشت
تهیونگ : کی همچین کاری کرده
ملکه: اون حقش بود
آنا: شما اون رو کشین
ملکه : نه نه مگر میشه من خواهر زاده خودم را بکشم
شروع به گریه های الکیکرد
ونوس خیره به لیدیا بود که چشم هایش باز بود و درست وست پیشانی اششلیک شده بود
ونوس : به دخترش نرسید
راکان ونوسرا بغل گرفت و گفت
راکان : درسته ولی رزرخ بی مادر نماند تو هستی
(هشت ما بعد )
بعد از اون شب ملکه را فرستاد به قصر چوبی فرستادن و از قصر معاف اش کرد بود
ونوس یک ماه پیش ز*ایمان کرده بود و پسر شیرینی را به راکان داده بود رزرخ هم تو اتاق راکان و ونوس بزرگ میشد و ونوس اون را خیلی دوست داشت هر چی باشه بیشتر از همه اون بود که ازش مواظبت میکرد،
آنا هم ز*ایمان کرده بود و دختری مثل گل را در اغوش تهیونگ گذاشت بود
@h41766101
۵.۴k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.