part24:
part24:
جونگکوک:الان که چیزیت نیس.
ات:نه خوبم
جونگکوک بلند شد که بره دستشو گرفتم
ات:من باید بهت به چیزی بگم
جونگکوک:الان حوصلشو ندارم ات بزار واسه بعد اینو گفت رفت بیرون من امشب سرشام همه چی بهت میگم
شب
جونگ کوک دیدم با لورا دارن حرف میزنن رو پله رفتم جلو بهشون گفتم:جونگکوک لورا داره بهت خیانت میکنه بخاطر پول باهاته ولی پول از گاو صندوق گم شد این ورداشت داد به دوست پسرش حتی شبای که تو توی خونه نبودی لورا دوست پسرش رو می آورد خونه
جونگکوک از موهام گرفت پرتم کرد اتاق
جونگکوک:مگه بهت نگفتممم دیگه دربارش حرف نزن هانن (داد)
ات:بخدا حرفمو باور کن(گریه)
کمربندشو در آورده و اومد روی تخت
جونگکوک:امشب میکمشت
ات:نکن جونگکوک پشیمون میشیبی نکنن
يدونه محکم زد به پشتم جوری که نفسم رفت دیگه نیومد
ات:ننزنن
جوری بودم که دیگه نای گریه کردن نداشتم
همش پشت سر هم میزد بدنم قرمز کبود شده بود
جونگکوک با داد خشم گفت:دیگه از این حرفا میزنی هانن(داد)
ضربه هاش محکم بود که یکیش خورد به شکمم
ات:صبرررر کنن نکنن خواهششش میکنم نکنن
از موهام کشید از اتاق آورد بیرون روی پله ها و ایستاده بودیم
جونگکوک:تو هرزه از اول باید میدونستم تو هیچی نیستی اصن برچی اوردمت اینجا هانننن(داد)
ات:کاری نکن که پشیمون شی
داشت از پله ها کشون کشون میاورد که سرم گیج رفت از پله هاافتادم پایین
با سرعت خوردم از پله ها پایین
با چشمای باز که رو زمین خوابیده بودم گفتم:
ات:بچمم بچمم
بدن بی جونمو تکون دادم خیر شده به چشای جونگکوک بهش گفتم
ات:من ازت حاملم جونگکوک چشامو بستم سیاه
جونگکوک به سرعت از پله ها اومد پایین بغلم کرد باگریه بهم گفت
جونگکوک:چی گفتی اتت لطفا دوباره بهم بگووو بلند شوو اتت خواهششش میکنممم بلند شووو
سريع زنگ بزنین آمبولانس
پارت دیگه پارت اخره
نظراتونو برای رمان بعدی بنویسین
جونگکوک:الان که چیزیت نیس.
ات:نه خوبم
جونگکوک بلند شد که بره دستشو گرفتم
ات:من باید بهت به چیزی بگم
جونگکوک:الان حوصلشو ندارم ات بزار واسه بعد اینو گفت رفت بیرون من امشب سرشام همه چی بهت میگم
شب
جونگ کوک دیدم با لورا دارن حرف میزنن رو پله رفتم جلو بهشون گفتم:جونگکوک لورا داره بهت خیانت میکنه بخاطر پول باهاته ولی پول از گاو صندوق گم شد این ورداشت داد به دوست پسرش حتی شبای که تو توی خونه نبودی لورا دوست پسرش رو می آورد خونه
جونگکوک از موهام گرفت پرتم کرد اتاق
جونگکوک:مگه بهت نگفتممم دیگه دربارش حرف نزن هانن (داد)
ات:بخدا حرفمو باور کن(گریه)
کمربندشو در آورده و اومد روی تخت
جونگکوک:امشب میکمشت
ات:نکن جونگکوک پشیمون میشیبی نکنن
يدونه محکم زد به پشتم جوری که نفسم رفت دیگه نیومد
ات:ننزنن
جوری بودم که دیگه نای گریه کردن نداشتم
همش پشت سر هم میزد بدنم قرمز کبود شده بود
جونگکوک با داد خشم گفت:دیگه از این حرفا میزنی هانن(داد)
ضربه هاش محکم بود که یکیش خورد به شکمم
ات:صبرررر کنن نکنن خواهششش میکنم نکنن
از موهام کشید از اتاق آورد بیرون روی پله ها و ایستاده بودیم
جونگکوک:تو هرزه از اول باید میدونستم تو هیچی نیستی اصن برچی اوردمت اینجا هانننن(داد)
ات:کاری نکن که پشیمون شی
داشت از پله ها کشون کشون میاورد که سرم گیج رفت از پله هاافتادم پایین
با سرعت خوردم از پله ها پایین
با چشمای باز که رو زمین خوابیده بودم گفتم:
ات:بچمم بچمم
بدن بی جونمو تکون دادم خیر شده به چشای جونگکوک بهش گفتم
ات:من ازت حاملم جونگکوک چشامو بستم سیاه
جونگکوک به سرعت از پله ها اومد پایین بغلم کرد باگریه بهم گفت
جونگکوک:چی گفتی اتت لطفا دوباره بهم بگووو بلند شوو اتت خواهششش میکنممم بلند شووو
سريع زنگ بزنین آمبولانس
پارت دیگه پارت اخره
نظراتونو برای رمان بعدی بنویسین
۵.۱k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.