حصار تنهایی من پارت ۴۲
#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۲
خواستم درو ببندم که با عصبانیت درو هل داد که در محکم به دیوار خورد و صدای وحشتناکی داد. تا حالا نویدو انقدر عصبی ندیده بودم. اونقدر عصبانی بود که سرخ شده بود. گفت: تمومش کن آیناز ..تمومش کن. به جای اینکه اینجا وایسادی با من یکه به دو میکنی برو بیمارستان.
کیف از دستم افتاد. با ترس گفتم: بیمارستان؟؟!! برای چی؟کسی طوریش شده؟آره؟!
یه نفسی کشید و گفت:آره ..مامانت حالش خوب نبود بردنش بیمارستان.
تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه تنه محکم به نوید زدم و تو کوچه می دویدم. به خیابون که رسیدم دستمو برای ماشینا بلند می کردم اما کسی برام نگه نمی داشت. دیگه می خواستم خودمو تو خیابون پرت کنم ...که صدای نوید اومد:
- آیناز بیا سوار شو.
برگشتم دیدم نوید یه تاکسی گرفته. سریع سوار شدم. خودشم جلو نشست.
جلوی بیمارستان نگه داشت.پیاده شدم به طرف یکی از راهروهای بیمارستان می دویدم که یه پرستار اومد و گفت:
- کجا دارید می رید خانم ؟
رفتم پیشش و گفتم: خانم مامانم ...مامانم کجاست ؟
- مامان شما کیه؟
نوید: آیناز از این ور بیا.
بهش نگاه کردم. به راهرو سمت چپش اشاره کرد. با هم رفتیم بخش آی سی یو.
پاهام شل شد مامان من اینجا چکار میکرد؟ عفت خانم و فریده مامان نوید هم بود. عفت خانم تا منو دید زد زیر گریه و گفت:الهی برات بمیرم ...آخه این چه قسمتیه که تو داری دختر؟
منو تو بغلش گرفت. گریه می کرد اما من به شیشه ای که مامانم پشتش زندانی شده بود نگاه می کردم. از بغلش جدا شدم. خودمو سلانه سلانه به شیشه رسوندم یعنی انقدر حالش بده که سرشو باند پیچی کنن و دستشو گچ بگیرن؟ دستگاه اکسیژن بهش وصل باشه؟ درو باز کردم و رفتم تو. رو ی زمین نشستم و سرمو گذاشتم لبه تخت و گریه کردم. اونقدر صدای گریم بلند بود که یه پرستار اومد تو گفت: بلند شید خانم با گریه کردن چیزی درست نمیشه برید براش دعا کنید.
منو به زور از اتاق بیرون کردن. نمی خواستم از مامانم جدا بشم اما بیرونم کردن. روی صندلی نشستم. نوید برام یه لیوان آب آورد. نمی خوردم ولی فریده خانم به زور تو دهنم کرد ...
بعد از چند دقیقه یه دکتر اومد، رفت بالای سرش معاینش کرد. اومد بیرون جلوش وایسادم و گفتم: حالش خوب می شه؟
توی چشمای پر اشکم نگاه کرد و گفت:دخترشی؟
- بله...
به نوید و عفت خانم نگاه کرد، بعدش به من گفت: مادرتون تو کما هستند. از دست ما هم کاری ساخته نیست ...فقط دعا کنید...
نگاش کردم گفتم:دعا کنیم؟ همین؟؟
خواستم درو ببندم که با عصبانیت درو هل داد که در محکم به دیوار خورد و صدای وحشتناکی داد. تا حالا نویدو انقدر عصبی ندیده بودم. اونقدر عصبانی بود که سرخ شده بود. گفت: تمومش کن آیناز ..تمومش کن. به جای اینکه اینجا وایسادی با من یکه به دو میکنی برو بیمارستان.
کیف از دستم افتاد. با ترس گفتم: بیمارستان؟؟!! برای چی؟کسی طوریش شده؟آره؟!
یه نفسی کشید و گفت:آره ..مامانت حالش خوب نبود بردنش بیمارستان.
تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه تنه محکم به نوید زدم و تو کوچه می دویدم. به خیابون که رسیدم دستمو برای ماشینا بلند می کردم اما کسی برام نگه نمی داشت. دیگه می خواستم خودمو تو خیابون پرت کنم ...که صدای نوید اومد:
- آیناز بیا سوار شو.
برگشتم دیدم نوید یه تاکسی گرفته. سریع سوار شدم. خودشم جلو نشست.
جلوی بیمارستان نگه داشت.پیاده شدم به طرف یکی از راهروهای بیمارستان می دویدم که یه پرستار اومد و گفت:
- کجا دارید می رید خانم ؟
رفتم پیشش و گفتم: خانم مامانم ...مامانم کجاست ؟
- مامان شما کیه؟
نوید: آیناز از این ور بیا.
بهش نگاه کردم. به راهرو سمت چپش اشاره کرد. با هم رفتیم بخش آی سی یو.
پاهام شل شد مامان من اینجا چکار میکرد؟ عفت خانم و فریده مامان نوید هم بود. عفت خانم تا منو دید زد زیر گریه و گفت:الهی برات بمیرم ...آخه این چه قسمتیه که تو داری دختر؟
منو تو بغلش گرفت. گریه می کرد اما من به شیشه ای که مامانم پشتش زندانی شده بود نگاه می کردم. از بغلش جدا شدم. خودمو سلانه سلانه به شیشه رسوندم یعنی انقدر حالش بده که سرشو باند پیچی کنن و دستشو گچ بگیرن؟ دستگاه اکسیژن بهش وصل باشه؟ درو باز کردم و رفتم تو. رو ی زمین نشستم و سرمو گذاشتم لبه تخت و گریه کردم. اونقدر صدای گریم بلند بود که یه پرستار اومد تو گفت: بلند شید خانم با گریه کردن چیزی درست نمیشه برید براش دعا کنید.
منو به زور از اتاق بیرون کردن. نمی خواستم از مامانم جدا بشم اما بیرونم کردن. روی صندلی نشستم. نوید برام یه لیوان آب آورد. نمی خوردم ولی فریده خانم به زور تو دهنم کرد ...
بعد از چند دقیقه یه دکتر اومد، رفت بالای سرش معاینش کرد. اومد بیرون جلوش وایسادم و گفتم: حالش خوب می شه؟
توی چشمای پر اشکم نگاه کرد و گفت:دخترشی؟
- بله...
به نوید و عفت خانم نگاه کرد، بعدش به من گفت: مادرتون تو کما هستند. از دست ما هم کاری ساخته نیست ...فقط دعا کنید...
نگاش کردم گفتم:دعا کنیم؟ همین؟؟
۹.۷k
۱۰ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.