حصار تنهایی من پارت ۴۱
#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۱
چند تا ماچ آبدارش کردم. رفتم به خیاطی. از روزی که با بابام دعوام شد رفت و دیگه پیداش نشد. معلوم نیست کدوم گوری رفته یا پول گیرش اومده که سراغ ما دیگه نیومد یا اینکه کشتنش. وقتی به خیاطی رسیدم به همه سلام کردم.
سولماز که مشغول خیاطی بود گفت: آیناز نشین ...برو ببین نسترن چی کارت داره؟
بهار با صدای بلند خندید وگفت: به خدا اگه نسترن پسر بود یقین پیدا می کردم عاشق آنی شده!
اینو که گفت هممون خندیدیم.دو تا ضربه به در زدم. بدون اینکه بگه بفرما رفتم تو. نگاش کردم دیدم نسترن همچین سرشو کرده تو مانیتور که هر کی می دیدش فکر می کرد یه چیز مهم کشف کرده! یه سرفه ای کردم. سرشو بلند کرد و گفت:اه کی اومدی؟!
انگشت اشارش به طرفم خم و راست کرد: بیا بیا ..اینا رو ببین!
کنارش ایستادم به مانیتورش نگاه کردم. از اینترنت چند نوع مدل لباس مجلسی گرفته بود. گفت: نظرت چیه ؟
با تعجب گفتم: در مورد ِ؟!
با حرص گفت: ازدواج با من...خوب لباسا دیگه!
خندیدم و گفتم :خب بد نیست ولی می خوای چیکار ؟
دستشو زد به پیشونیش و گفت: عزیزم مغزت گرد و خاک گرفته از بس ازش استفاده نکردی .... خوب میخوام از روی این مدلا لباس بدوزیم.
- اون وقت فکر الگوش هم کردی؟
- از تو دیگه انتظار همچین حرفی رو نداشتم
- آخ ببخشید حواسم نبود شما بدون الگو کار می کنید!
بعد سرو کله زدن با نسترن به کارم برگشتم. ساعت نزدیک یک بود که از خیاطی اومدم بیرون. نسترن اصرار کرد که منو برسونه اما خودم گفتم نه... چون می دونستم الان دیگه شوهر و بچه اش اومدن. اگه دیر بره می ترسیدم شوهرش اوقات تلخی کنه ...
نزدیک خونمون بودم که نویدو دیدم به دیوار روبه روی خونمون تکیه داده. کلافه به نظر می رسید. از دیوار جدا شد و چند قدمی راه رفت دستشو می کرد لای موهاش. یه تکه سنگ کوچیکی جلوش بود. باپا بهش ضربه زد. سرشو که بلند کرد، منو دید. اگه بخواد یه کلام دیگه راجع به دیشب حرف بزنه دندوناشو تو دهنش خورد میکنم! به سمت من حرکت کرد. من راه افتادم سمت خونه. از کنارش رد شدم. صدام زد: آیناز ...صبر کن آیناز.
درو باز کردم با عصبانیت گفتم: آیناز خانم ...نه آیناز!
رفتم تو خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در و گفت : من کسی رو به اسم آیناز خانم نمی شناسم ...من فقط آیناز خودمو می شناسم!
با عصبانیت درو باز کردم و گفتم: چرا دست از سرم برنمی داری؟ این همه دختر تو این کوچه ریخته ... بهشون اشاره کنی با سر میان طرفت.
- آیناز بس کن بذار حرفمو بزنم...
-مگه حرفی هم مونده که نزده باشی؟ هر اراجیفی که خواستی دیشب به هم بافتی.
چند تا ماچ آبدارش کردم. رفتم به خیاطی. از روزی که با بابام دعوام شد رفت و دیگه پیداش نشد. معلوم نیست کدوم گوری رفته یا پول گیرش اومده که سراغ ما دیگه نیومد یا اینکه کشتنش. وقتی به خیاطی رسیدم به همه سلام کردم.
سولماز که مشغول خیاطی بود گفت: آیناز نشین ...برو ببین نسترن چی کارت داره؟
بهار با صدای بلند خندید وگفت: به خدا اگه نسترن پسر بود یقین پیدا می کردم عاشق آنی شده!
اینو که گفت هممون خندیدیم.دو تا ضربه به در زدم. بدون اینکه بگه بفرما رفتم تو. نگاش کردم دیدم نسترن همچین سرشو کرده تو مانیتور که هر کی می دیدش فکر می کرد یه چیز مهم کشف کرده! یه سرفه ای کردم. سرشو بلند کرد و گفت:اه کی اومدی؟!
انگشت اشارش به طرفم خم و راست کرد: بیا بیا ..اینا رو ببین!
کنارش ایستادم به مانیتورش نگاه کردم. از اینترنت چند نوع مدل لباس مجلسی گرفته بود. گفت: نظرت چیه ؟
با تعجب گفتم: در مورد ِ؟!
با حرص گفت: ازدواج با من...خوب لباسا دیگه!
خندیدم و گفتم :خب بد نیست ولی می خوای چیکار ؟
دستشو زد به پیشونیش و گفت: عزیزم مغزت گرد و خاک گرفته از بس ازش استفاده نکردی .... خوب میخوام از روی این مدلا لباس بدوزیم.
- اون وقت فکر الگوش هم کردی؟
- از تو دیگه انتظار همچین حرفی رو نداشتم
- آخ ببخشید حواسم نبود شما بدون الگو کار می کنید!
بعد سرو کله زدن با نسترن به کارم برگشتم. ساعت نزدیک یک بود که از خیاطی اومدم بیرون. نسترن اصرار کرد که منو برسونه اما خودم گفتم نه... چون می دونستم الان دیگه شوهر و بچه اش اومدن. اگه دیر بره می ترسیدم شوهرش اوقات تلخی کنه ...
نزدیک خونمون بودم که نویدو دیدم به دیوار روبه روی خونمون تکیه داده. کلافه به نظر می رسید. از دیوار جدا شد و چند قدمی راه رفت دستشو می کرد لای موهاش. یه تکه سنگ کوچیکی جلوش بود. باپا بهش ضربه زد. سرشو که بلند کرد، منو دید. اگه بخواد یه کلام دیگه راجع به دیشب حرف بزنه دندوناشو تو دهنش خورد میکنم! به سمت من حرکت کرد. من راه افتادم سمت خونه. از کنارش رد شدم. صدام زد: آیناز ...صبر کن آیناز.
درو باز کردم با عصبانیت گفتم: آیناز خانم ...نه آیناز!
رفتم تو خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در و گفت : من کسی رو به اسم آیناز خانم نمی شناسم ...من فقط آیناز خودمو می شناسم!
با عصبانیت درو باز کردم و گفتم: چرا دست از سرم برنمی داری؟ این همه دختر تو این کوچه ریخته ... بهشون اشاره کنی با سر میان طرفت.
- آیناز بس کن بذار حرفمو بزنم...
-مگه حرفی هم مونده که نزده باشی؟ هر اراجیفی که خواستی دیشب به هم بافتی.
۳.۵k
۱۰ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.