Part42
#Part42
هیچ دختردیگه ای نبودهم رفتاراش همچهرش ازوقتی باهاش اشناشدم یه حس عجیبی دارم اگه یکم باهام سردباشه روزم خراب میشه انگارعادت کردم بهش به شیطونی کردن باهاش خراب کاری کردن خندیدن مخصوصنم که فهمیدم دوسمم داره ولی نمیشداین عشق ممنوعس اون نمیتونه بامن زندگی ارومی داشته باشه بایدیه کاری کنم فراموشم کنه فردارستارفتو گوشیامونواوردوباکمال تعجب روشن شد+چیکارشون کردی دختررستا:هیچکاربیخیالزنگ بزن به نامجون که بریم میکشنمون+اره سریع زنگ زدم به نامجون که سریع جواب دادوبماندکه چقددعوام کردکه بهش خبرندادم همه چیو تعریف کردمو گف میاددنبالمون رستا:خیلی دعوات کرد+اره رستا:ببخشیدبازم تقصیرمنه+ن چیزی نیس اجوما:میان دنبالتون رستا:اره اجوما خیلی ممنونیم که بهمون کمک کردین واقعااجوما:ن دخترم این چه حرفیه ماازبودن شماخشحال شدیم انگارکه پسروعروس خودم کنارمون بودن اجوشی:هروقت که تونستین بازم بهمون سربزنین خشحال میشیم بعدیه ربع نامجون امدوبازم یکم سرمون غرزدوبابدبختی ماشینموپیداکردیمو برگشتیم خونه ......سایه
_قربان ماتونستیم یکم مدرک مطمئن جمع کنیم+کارتون عالی بودپخشش کنین_مطمئنین قربان+ت بیشترازمن میفهمی؟_ن قربان چشم+بروپی کارت_چشم ورفت خسته شدم ازاین ماسک مسخره نمیزاره درست نفس بکشم پس درش اوردم چقدخوبع که کسایی که برات کارمیکنن ندونن تو کی هستیو این مجهول توی ذهنشون ازتو یه هیولایه وحشتناک میسازه که هرکاری ازش برمیاد رفتم کنارپنجره سراسری اتاق کارموبه بیرون خیره شدم ازاین بالاچقدمردم حقیرن ولی دیگه چیززیادی به پایانت نمونده+بلاخره میکشمت وانتقام تمام این سالهاروازت میگیرم دوباره صدای درامددوباره نقابموروی صورتم زدمو گفتم:بیاتو_ببخشیدقربان دوباره مزاحمتون شدم ولی محموله دخترارسیده خودتون ازشون بازدیدمیکنین یان+بروالان میام_چشم ازاتاق زدم بیرونو به سمت حیات رفتموسوارماشینم شدمو به سمت انبارحرکت کردم بعدبیست دیقه رسیدم بهش واردکع شدم همشون بهم سلام کردنوبعضیا برای خدشیرینی هی دولاراس میشدن دره کامیونو بازکردن که باسی چهل تاچشم گریونوترسیده مواجه شدم پوزخندی به این حالتشون زدم ازاین ترس توی صورتشون خشم میادباعث میشه احساس قدرت کنم یکی دوتاشون که انگارازبقیه شجاع تربودن پرسیدن:توکی هستی ت رئیسشونی پوزخندی زدموبلندگفتم:نمیخواین منو بهشون معرفی کنین من کیممم همشون یه صدافریادزدن_سااااایه+اه باریکلا حالاشناختینم بیسترازقبل ترسیدن درومحکم بستموبه دست راستم هری گفتم:اونایی که باک.ر.ه.ان اماده انتقال کن اوناییم که ه.ر.زنوبشکافشون موادجاکن بفروش درضمن حواست به جوجه رنگیامم باشه من رفتم هری:بله حواسم هس
هیچ دختردیگه ای نبودهم رفتاراش همچهرش ازوقتی باهاش اشناشدم یه حس عجیبی دارم اگه یکم باهام سردباشه روزم خراب میشه انگارعادت کردم بهش به شیطونی کردن باهاش خراب کاری کردن خندیدن مخصوصنم که فهمیدم دوسمم داره ولی نمیشداین عشق ممنوعس اون نمیتونه بامن زندگی ارومی داشته باشه بایدیه کاری کنم فراموشم کنه فردارستارفتو گوشیامونواوردوباکمال تعجب روشن شد+چیکارشون کردی دختررستا:هیچکاربیخیالزنگ بزن به نامجون که بریم میکشنمون+اره سریع زنگ زدم به نامجون که سریع جواب دادوبماندکه چقددعوام کردکه بهش خبرندادم همه چیو تعریف کردمو گف میاددنبالمون رستا:خیلی دعوات کرد+اره رستا:ببخشیدبازم تقصیرمنه+ن چیزی نیس اجوما:میان دنبالتون رستا:اره اجوما خیلی ممنونیم که بهمون کمک کردین واقعااجوما:ن دخترم این چه حرفیه ماازبودن شماخشحال شدیم انگارکه پسروعروس خودم کنارمون بودن اجوشی:هروقت که تونستین بازم بهمون سربزنین خشحال میشیم بعدیه ربع نامجون امدوبازم یکم سرمون غرزدوبابدبختی ماشینموپیداکردیمو برگشتیم خونه ......سایه
_قربان ماتونستیم یکم مدرک مطمئن جمع کنیم+کارتون عالی بودپخشش کنین_مطمئنین قربان+ت بیشترازمن میفهمی؟_ن قربان چشم+بروپی کارت_چشم ورفت خسته شدم ازاین ماسک مسخره نمیزاره درست نفس بکشم پس درش اوردم چقدخوبع که کسایی که برات کارمیکنن ندونن تو کی هستیو این مجهول توی ذهنشون ازتو یه هیولایه وحشتناک میسازه که هرکاری ازش برمیاد رفتم کنارپنجره سراسری اتاق کارموبه بیرون خیره شدم ازاین بالاچقدمردم حقیرن ولی دیگه چیززیادی به پایانت نمونده+بلاخره میکشمت وانتقام تمام این سالهاروازت میگیرم دوباره صدای درامددوباره نقابموروی صورتم زدمو گفتم:بیاتو_ببخشیدقربان دوباره مزاحمتون شدم ولی محموله دخترارسیده خودتون ازشون بازدیدمیکنین یان+بروالان میام_چشم ازاتاق زدم بیرونو به سمت حیات رفتموسوارماشینم شدمو به سمت انبارحرکت کردم بعدبیست دیقه رسیدم بهش واردکع شدم همشون بهم سلام کردنوبعضیا برای خدشیرینی هی دولاراس میشدن دره کامیونو بازکردن که باسی چهل تاچشم گریونوترسیده مواجه شدم پوزخندی به این حالتشون زدم ازاین ترس توی صورتشون خشم میادباعث میشه احساس قدرت کنم یکی دوتاشون که انگارازبقیه شجاع تربودن پرسیدن:توکی هستی ت رئیسشونی پوزخندی زدموبلندگفتم:نمیخواین منو بهشون معرفی کنین من کیممم همشون یه صدافریادزدن_سااااایه+اه باریکلا حالاشناختینم بیسترازقبل ترسیدن درومحکم بستموبه دست راستم هری گفتم:اونایی که باک.ر.ه.ان اماده انتقال کن اوناییم که ه.ر.زنوبشکافشون موادجاکن بفروش درضمن حواست به جوجه رنگیامم باشه من رفتم هری:بله حواسم هس
۶.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.