من از پلک های نیمه بسته ی مردان منتظر چیزی نمی دانستم

من از پلک های نیمه بسته ی مردان منتظر چیزی نمی دانستم
و از خاوران و از مرگی که زیر باران می رقصید...

از گیسوان مغموم دختری که در بیستون ماه می کاشت...

من از زبان دو نیم شده چیزی نمی دانستم و از خونی زخمی
که از کلماتت می ریخت و از آن مرد زیبا که با بغضی در حلق
خاک شد...

من از رازهای ارغوانی پیراهن کتان سفید بی خبر بودم و لکه های سوختگی شب در خرخره زن و آهویی که پشت چشم هایت
گردن زده شد...

من از مرثیه های لاغر رود ها و از شیهه اسب های مست، در مرز های تن ات و از رهگذر تنهای جاده ها و از فعل دوست داشتن
که در حالت ماضی بعید از ناکجا آباد تمام راه با من می آمد چیزی
نمی دانستم...

و از بوی ماهی های تن مگنولیا روی تابوت دست هایش و از عشق بازی آب و آه در سیلاب های فراموشی چیزی نمی دانستم...
دیدگاه ها (۸)

باران را بر می گردانی به برف , برف را به زمستان گذشته که ...

این زمانه ی نامرد بال های زمین رامی چیند و اسباب درهم شکستن...

من از کاشی هفت رنگ وقتی بوی گل سرخ را حبس می کند می ترسم......

عروس شده بودم و سیم‌های مسی از موهایم آویزان بود...باد م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط