همسر اجباری ۳۲۴
#همسر_اجباری #۳۲۴
من دیگه از خدا چی میخوام وقتی یه همچین پسری دارم وقتی...انقد فهمیده است به خودم میبالم..پسر تو که
انقدر فهمیده ای بزار این پدر دل دخترشو به دست بیاره...پدر نشودی ببینی چقدر بچه واست عزیزمیشه که طاقت
دل شکستگی و دوریشو نداشته باشی.
-حرف شما متین اما من آنارو نمیخوام به هیچ قیمتی از دست بدم..
ساده نیومده که ساده از دستم بره...میخوام باهاش حرف بزنم با باباش با مادرش...
-فردا میریم خونه شون...
-میرم اما بدون آنا...
-پسرم نمیشه آنا هم حق انتخاب داره...
....
من تو فکرای خودم غرق بودم به تموم بدبختیایی که کشیده بودم و االنم تمومی نداشت.
به خودم اومدم که همه ایستاده بودن خاله واحسان داشتن خدافظی میکردن.
منم با احسان خدافظی کردم و تا دم در همراهیشون کردم که احسان یه ماچ گنده از اون چندشا داد...
-ای احسان حالمو بهم زدی.
-خب چیکارکنم تو بهترین رفیقمی ....یه بوسم بهت ندم که بد میشه...
و خواستم یه پس گردنی بهش بزنم که در رفتوتو باحالت دو گفت خدافظ عشقولیای خودمممم. ودرو محکم بست.
منظورش منو آذین بودیم...چون فقط ما تا دم در حیاط اومدیم خاله نزاشت بقیه بیان.
توسکوت داشتیم میرفتیم سمت در ورودی...
که..
آذین:داداش...ممنونم بابت همه چی؟
-خواهش میشه.قدرشو بدون عاشقته..
...-
-آذین فکر نکن بی رگم و بی غیرت..اوال چون احسان بود و خودت میدونی حسابش جداست با بقیه..
دوما که تا به عشقش مطمئن نشدم کاری واسش نکردم...
دیگه رسیدیم به درو رفتیم داخل...
آنا کنار آقاجون نشسته بودو داشت واسش توضیح میداد...از دست دادن آنا دور نبود... اون به من وابستگی
نداشت...
آقاجون:آریا بیا اینجا...
رفتم جلو ...
نگاهم به چشمای به اشک نشسته آنا افتاد...
-آقا جون گفتین بهش...چرا آقاجون ....
-آریا باید میفهمید.
-من باید اول با باباش صحبت میکردم بعد خودم واسش توضیح میدادم.
-آریا میشنوی بابام منو بخشیده منو بازم بچه اش میخونه...چی داری میگی چرا نباید بدونم
-بله دیگه شمام به خانوادت رسیدی من چیم من کیم....
من دیگه از خدا چی میخوام وقتی یه همچین پسری دارم وقتی...انقد فهمیده است به خودم میبالم..پسر تو که
انقدر فهمیده ای بزار این پدر دل دخترشو به دست بیاره...پدر نشودی ببینی چقدر بچه واست عزیزمیشه که طاقت
دل شکستگی و دوریشو نداشته باشی.
-حرف شما متین اما من آنارو نمیخوام به هیچ قیمتی از دست بدم..
ساده نیومده که ساده از دستم بره...میخوام باهاش حرف بزنم با باباش با مادرش...
-فردا میریم خونه شون...
-میرم اما بدون آنا...
-پسرم نمیشه آنا هم حق انتخاب داره...
....
من تو فکرای خودم غرق بودم به تموم بدبختیایی که کشیده بودم و االنم تمومی نداشت.
به خودم اومدم که همه ایستاده بودن خاله واحسان داشتن خدافظی میکردن.
منم با احسان خدافظی کردم و تا دم در همراهیشون کردم که احسان یه ماچ گنده از اون چندشا داد...
-ای احسان حالمو بهم زدی.
-خب چیکارکنم تو بهترین رفیقمی ....یه بوسم بهت ندم که بد میشه...
و خواستم یه پس گردنی بهش بزنم که در رفتوتو باحالت دو گفت خدافظ عشقولیای خودمممم. ودرو محکم بست.
منظورش منو آذین بودیم...چون فقط ما تا دم در حیاط اومدیم خاله نزاشت بقیه بیان.
توسکوت داشتیم میرفتیم سمت در ورودی...
که..
آذین:داداش...ممنونم بابت همه چی؟
-خواهش میشه.قدرشو بدون عاشقته..
...-
-آذین فکر نکن بی رگم و بی غیرت..اوال چون احسان بود و خودت میدونی حسابش جداست با بقیه..
دوما که تا به عشقش مطمئن نشدم کاری واسش نکردم...
دیگه رسیدیم به درو رفتیم داخل...
آنا کنار آقاجون نشسته بودو داشت واسش توضیح میداد...از دست دادن آنا دور نبود... اون به من وابستگی
نداشت...
آقاجون:آریا بیا اینجا...
رفتم جلو ...
نگاهم به چشمای به اشک نشسته آنا افتاد...
-آقا جون گفتین بهش...چرا آقاجون ....
-آریا باید میفهمید.
-من باید اول با باباش صحبت میکردم بعد خودم واسش توضیح میدادم.
-آریا میشنوی بابام منو بخشیده منو بازم بچه اش میخونه...چی داری میگی چرا نباید بدونم
-بله دیگه شمام به خانوادت رسیدی من چیم من کیم....
۵.۵k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.