همسر اجباری ۳۲۱
#همسر_اجباری #۳۲۱
مامان:الهی دورت بگردم عروس گلم.
آقا کیان نظر شما چیه؟
- احسان مثل پسر من میمونه مگه میشه من مخالف باشم...مبارکه...صلوات ختم کنید واسه عاقبت بخیریشون..
صدای صلوات اومد ...
تو دلم عروسی بود ...نمیدونستم چطوری. خوش حالیمو ابراز کنم داشتم میترکیدم.....
آرمان:خب خانما آقایون ما تو خونواده مون یه رسمی داریم ...
که گربه رو همون دم حجله میکشیم.
اشاره ای به آریا کرد و هردوباهم اومدن سمتم مشتشونو گرم میکردنو گردنشون به چپو راست تکون میدادن....گارد
دعوا گرفته بودن...
من: جاااااان....
آریا-هیچی یه گوش مالی کوچیکه ترس نداره داداش من.خربزه خوردی پای لرزشم بشین.
منم نگاهی بهشون کردم و گفتم نههههه
-آرههه داداش آره
-ننه کجایی که پسرتو کشتن.
آریا سمت راستمو آرمان سمت چپم قرار گرفتن.
آریاهولم داد سمت آرمانو گفت.داداش اول شما احترام بزرگتر واجبه.
آرمان یقه مو گرفتو گفت:خواهرما نباید از گل کمتر بشنوه.
هولم زد سمت آریا.حاال نوبت آریا بود
-صدات باال بره پایین میبرمش.
هولم زد سمت آرمان:
-آذینو هیچ وقت تنها نمیزاری واگرنه حساب کارت با کرام الکاتبینه.
اونقدر پاسگاریم کردن که باالخره
عمو کیان :پسرا دامادمو ولش کنید...کشتین پسرمو.
اونقدر پاسگاریم کردن که سرم گیج میرفت...
ودر آخرم با تلو تلو خوردن در برابر دیدگان حضار رفتم نشستم.
آریا- به این میگن گربه رو دم حجله کشتن.
آقا جون :آنا بابا...دکتر چی گفت
هیچی آقا جون بخیه هرو باز کرد...
خب دخترم خداروشکر...
خاله آذر-حاجی پس دیگه وقتشه بهشون بگین.
-آریا بابا شما نمیخواید مراسم بگیرین؟
آریا مات و مبهوت به آقاجون نگاه کرد...
وبعد جواب داد اگه میشه باهاتون چند کلمه حرف بزنم...اون که به چشم...
همه داشتن حرف میزدن که گوشی آذین زنگ خورد... کسی متوجه رفتار ما نشد همه دو به دو داشتن حرف میزدن.
ساعت یازده و نیم شب کیه که به عشقم زنگ میزنه...
آذین نگاهی به صفحه گوشیش انداخت...
نگاهم کرد و سرشو باال گرفت و نگاهی به من انداخت.
سرمو به نشونه کیه تکون دادم...
پاشد و به من اشاره کرد و رفت یه گوشه...
منم پشت سرش رفتم...
با استرس نگاهم کرد...احسان بخدا من بهش زنگ نزدم ببین داره بهم زنگ میزنه...
اخمام با دیدن شماره رضا رو گوشی آذین در هم شد...
گوشیو از دستش گرفتم...
گفتم برو بشین ...
احسان...
وسط حرفش اومدمو گفتم ...
-بروبشین میگم...
اونم بی صدا رفت و نشست.
ویبره گوشی که تو دستم بود... داشت دیوونه ام میکرد رفتم تو حیاط و جواب دادم.
-الووو.
مامان:الهی دورت بگردم عروس گلم.
آقا کیان نظر شما چیه؟
- احسان مثل پسر من میمونه مگه میشه من مخالف باشم...مبارکه...صلوات ختم کنید واسه عاقبت بخیریشون..
صدای صلوات اومد ...
تو دلم عروسی بود ...نمیدونستم چطوری. خوش حالیمو ابراز کنم داشتم میترکیدم.....
آرمان:خب خانما آقایون ما تو خونواده مون یه رسمی داریم ...
که گربه رو همون دم حجله میکشیم.
اشاره ای به آریا کرد و هردوباهم اومدن سمتم مشتشونو گرم میکردنو گردنشون به چپو راست تکون میدادن....گارد
دعوا گرفته بودن...
من: جاااااان....
آریا-هیچی یه گوش مالی کوچیکه ترس نداره داداش من.خربزه خوردی پای لرزشم بشین.
منم نگاهی بهشون کردم و گفتم نههههه
-آرههه داداش آره
-ننه کجایی که پسرتو کشتن.
آریا سمت راستمو آرمان سمت چپم قرار گرفتن.
آریاهولم داد سمت آرمانو گفت.داداش اول شما احترام بزرگتر واجبه.
آرمان یقه مو گرفتو گفت:خواهرما نباید از گل کمتر بشنوه.
هولم زد سمت آریا.حاال نوبت آریا بود
-صدات باال بره پایین میبرمش.
هولم زد سمت آرمان:
-آذینو هیچ وقت تنها نمیزاری واگرنه حساب کارت با کرام الکاتبینه.
اونقدر پاسگاریم کردن که باالخره
عمو کیان :پسرا دامادمو ولش کنید...کشتین پسرمو.
اونقدر پاسگاریم کردن که سرم گیج میرفت...
ودر آخرم با تلو تلو خوردن در برابر دیدگان حضار رفتم نشستم.
آریا- به این میگن گربه رو دم حجله کشتن.
آقا جون :آنا بابا...دکتر چی گفت
هیچی آقا جون بخیه هرو باز کرد...
خب دخترم خداروشکر...
خاله آذر-حاجی پس دیگه وقتشه بهشون بگین.
-آریا بابا شما نمیخواید مراسم بگیرین؟
آریا مات و مبهوت به آقاجون نگاه کرد...
وبعد جواب داد اگه میشه باهاتون چند کلمه حرف بزنم...اون که به چشم...
همه داشتن حرف میزدن که گوشی آذین زنگ خورد... کسی متوجه رفتار ما نشد همه دو به دو داشتن حرف میزدن.
ساعت یازده و نیم شب کیه که به عشقم زنگ میزنه...
آذین نگاهی به صفحه گوشیش انداخت...
نگاهم کرد و سرشو باال گرفت و نگاهی به من انداخت.
سرمو به نشونه کیه تکون دادم...
پاشد و به من اشاره کرد و رفت یه گوشه...
منم پشت سرش رفتم...
با استرس نگاهم کرد...احسان بخدا من بهش زنگ نزدم ببین داره بهم زنگ میزنه...
اخمام با دیدن شماره رضا رو گوشی آذین در هم شد...
گوشیو از دستش گرفتم...
گفتم برو بشین ...
احسان...
وسط حرفش اومدمو گفتم ...
-بروبشین میگم...
اونم بی صدا رفت و نشست.
ویبره گوشی که تو دستم بود... داشت دیوونه ام میکرد رفتم تو حیاط و جواب دادم.
-الووو.
۶.۶k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.