همسر اجباری ۳۲۶
#همسر_اجباری #۳۲۶
گذاشتمش رو تخت و خودمم روش خیمه زدم دیگه خبری از مقاومت همیشگی آنا نبود خبری از گارد گرفتناش
نبود ...
دستاشو دور گردنم حلقه کرد... و فاصله امو باهاش کم کردم اما نه طوری که وزنم روش باشه...تمام صورتشو غرق
بوسه کردم آنا هم مثل من تشنه بود تشنه عشقی که تو دلمون ریشه زد...ریشه ای محکم...به محکمی ریشه کوه...
من آنارو دوست داشتم عاشقش بودم دیوونه واررر. و عشق آناهم برام ثابت شده بود... بوسه مون اونقدرطول
کشید که آنا منو هول داد
به یه سمت و افتادم کنارش...
هر دو نفس نفس میزدیم.
-آنااا.
-جونم آقاجونی.
-حیف قول دادم مرده و قولش... واگرنه االن دست به کار شده بودم وباهم...
نزاشت ادامه بدم...
-آرییییااا.
-به فدات عشقم خب دلم میخواددیگه...
-خب منم دلم عروسی میخواد...
-ای جووونم...عروستم میکنم عشقم چشم.
بعد کلی حرف با هم خوابیدیم اونم چه خواب شیرینی...
....
صبح وقتی چشمامو باز کردم آنا کنارم نبود...
پاشدمو رفتم بیرون از اتاق بوی غذاهای آنا کل خونه رو گرفته بود .
-سالم صبح بخیررررر آقاییی.
ساعت چنده؟
-بیست دقیقه به یازده.
با ناراحتی گفتم
-وای شرکت.چرا بیدارم نکردی
چقدر خوابیدم من.
-خب چیه دلم نیومد...زنگ زدم به احسان اونم گفت باشه خودم هستم...درضمن.مهمون داریم.االن میرسن بدو
آماده شو...
-کار خودتو کردیآ...باشه من برم آماده شم...
-آریا...
-جان...
-تیپ بزن دوست دارم عالی باشی مثل همیشه.
-ای به چشششم خانمم.
-چشمت بی بال...
...
آنا
زنگ در به صدادراومد استرس باعث شده بود بعد از نماز اصال نخوابم...
رفتم جلو آینه روسریمو مرتب کردم آریا هم از اتاق اومد بیرون... تک پوش آبی و شلوار مشکی ...
با لباسای من ست بود یه تونیک شلوار ست آبی با شال مشکی.
رفتیم کنار درو آریا رو کرد سمت من دستش رو دستگیره در بود که گفت :آروم باش خانمم من باهاتم.
گذاشتمش رو تخت و خودمم روش خیمه زدم دیگه خبری از مقاومت همیشگی آنا نبود خبری از گارد گرفتناش
نبود ...
دستاشو دور گردنم حلقه کرد... و فاصله امو باهاش کم کردم اما نه طوری که وزنم روش باشه...تمام صورتشو غرق
بوسه کردم آنا هم مثل من تشنه بود تشنه عشقی که تو دلمون ریشه زد...ریشه ای محکم...به محکمی ریشه کوه...
من آنارو دوست داشتم عاشقش بودم دیوونه واررر. و عشق آناهم برام ثابت شده بود... بوسه مون اونقدرطول
کشید که آنا منو هول داد
به یه سمت و افتادم کنارش...
هر دو نفس نفس میزدیم.
-آنااا.
-جونم آقاجونی.
-حیف قول دادم مرده و قولش... واگرنه االن دست به کار شده بودم وباهم...
نزاشت ادامه بدم...
-آرییییااا.
-به فدات عشقم خب دلم میخواددیگه...
-خب منم دلم عروسی میخواد...
-ای جووونم...عروستم میکنم عشقم چشم.
بعد کلی حرف با هم خوابیدیم اونم چه خواب شیرینی...
....
صبح وقتی چشمامو باز کردم آنا کنارم نبود...
پاشدمو رفتم بیرون از اتاق بوی غذاهای آنا کل خونه رو گرفته بود .
-سالم صبح بخیررررر آقاییی.
ساعت چنده؟
-بیست دقیقه به یازده.
با ناراحتی گفتم
-وای شرکت.چرا بیدارم نکردی
چقدر خوابیدم من.
-خب چیه دلم نیومد...زنگ زدم به احسان اونم گفت باشه خودم هستم...درضمن.مهمون داریم.االن میرسن بدو
آماده شو...
-کار خودتو کردیآ...باشه من برم آماده شم...
-آریا...
-جان...
-تیپ بزن دوست دارم عالی باشی مثل همیشه.
-ای به چشششم خانمم.
-چشمت بی بال...
...
آنا
زنگ در به صدادراومد استرس باعث شده بود بعد از نماز اصال نخوابم...
رفتم جلو آینه روسریمو مرتب کردم آریا هم از اتاق اومد بیرون... تک پوش آبی و شلوار مشکی ...
با لباسای من ست بود یه تونیک شلوار ست آبی با شال مشکی.
رفتیم کنار درو آریا رو کرد سمت من دستش رو دستگیره در بود که گفت :آروم باش خانمم من باهاتم.
۵.۹k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.