پارت ۲۹
پارت ۲۹
last part
با قدم های ارومش سمت خونه ای که حدود ۷سال بود با معشوقه اش و دو فرزند کیوت و بامزه ای به جمع اون ها اضافه شده بود قدم برداشت
امروز تهیونگ و هانا قرار بود به خونشون بیان
تهیونگ دوست ۲۳ ساله اش بود
یا بهتر بگم برادرش بود! درسته که برادر خونیش نبود اما اونو مثل خواهر/برادر نداشته اش دوست داشت!
خوشحال بود که حالا اونم کناره خودش یکی رو داره که باعث میشه خستگی کار و اتفاقات بد روز رو فراموش کنه و فقط با نگاه کردن بهش تمام خستگیش از تنش بره بیرون!
چه حالا که بهتر خدا دو تا فرشته کوچولو هم بهش داده بود
یه پسر ۶ ساله و یه دختر ۵ ساله که هرچند باهم خیلی دعوا میکردن و کلی سر به سر هم میزاشتن اما میدونست که پسرش همیشه هوای خواهرشو داره
درسته زوده اما تاحالا غیرتی شدنشو دیده بود!
وقتایی که بونگ یو(پسر ۶ ساله تهیونگ) به دخترش نزدیک میشد!
با رسیدن به جلوی در از افکارش خارج شد
رمز درو وارد کرد و داخل خونه شد
با ۶ جفت کله که به سمتش برگشته بودن مواجه شد خنده ای سر داد رو به همشون گفت
_ یاااا یه جوری نگا میکنین شک میکنم به انسان بودنم!
صدای جیغ و خنده ی دخترش رو شنید که با قدم های تند به سمتش میومد
محکم خودشو بغل باباش انداخت
_ بابایی دلم برات تنگ شده بود
_ منم خرگوش کوچولوی بابا
بعد از سلام کردن به همه به طرف اشپزخونه رفت
اون ات بود که داشت پشت بهش غذا رو هم میزد
از پشت بغلش کرد و سرشو روی شونش گذاشت
_ عووم بیب چی درست میکنی؟
صدای خنده ی دلنشینش به گوشش رسید
+ دوکبوکی_ جاجانگمیون و....
_ عوووم گشنه
+الان غذا حاضر میشه عزیزم
با اخم و لحن تخسش گفت
_ هیع من منظورم اون نبود! گشنه ی دو تا گوشت خوشمزم
اتو به طرف خودش برگردوند و بی وقفه بوسه کوتاه و عمیقی به لبش زد
با لبخند ازش جدا شد
_ات؟
+هوم؟
_ ممنونم که وارد زندگیم شدی!
+(لبخند)
_دوست دارم
+منم دوست دارم.......
the end
خب گایز باید بگم این فیک اولم بود و امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه!
از همه کسایی که حمایتم کردن خیلی ممنونم و میخوام که واسه فیک جدیدمون هم حمایت کنید
ممنون از همتون 🥹
last part
با قدم های ارومش سمت خونه ای که حدود ۷سال بود با معشوقه اش و دو فرزند کیوت و بامزه ای به جمع اون ها اضافه شده بود قدم برداشت
امروز تهیونگ و هانا قرار بود به خونشون بیان
تهیونگ دوست ۲۳ ساله اش بود
یا بهتر بگم برادرش بود! درسته که برادر خونیش نبود اما اونو مثل خواهر/برادر نداشته اش دوست داشت!
خوشحال بود که حالا اونم کناره خودش یکی رو داره که باعث میشه خستگی کار و اتفاقات بد روز رو فراموش کنه و فقط با نگاه کردن بهش تمام خستگیش از تنش بره بیرون!
چه حالا که بهتر خدا دو تا فرشته کوچولو هم بهش داده بود
یه پسر ۶ ساله و یه دختر ۵ ساله که هرچند باهم خیلی دعوا میکردن و کلی سر به سر هم میزاشتن اما میدونست که پسرش همیشه هوای خواهرشو داره
درسته زوده اما تاحالا غیرتی شدنشو دیده بود!
وقتایی که بونگ یو(پسر ۶ ساله تهیونگ) به دخترش نزدیک میشد!
با رسیدن به جلوی در از افکارش خارج شد
رمز درو وارد کرد و داخل خونه شد
با ۶ جفت کله که به سمتش برگشته بودن مواجه شد خنده ای سر داد رو به همشون گفت
_ یاااا یه جوری نگا میکنین شک میکنم به انسان بودنم!
صدای جیغ و خنده ی دخترش رو شنید که با قدم های تند به سمتش میومد
محکم خودشو بغل باباش انداخت
_ بابایی دلم برات تنگ شده بود
_ منم خرگوش کوچولوی بابا
بعد از سلام کردن به همه به طرف اشپزخونه رفت
اون ات بود که داشت پشت بهش غذا رو هم میزد
از پشت بغلش کرد و سرشو روی شونش گذاشت
_ عووم بیب چی درست میکنی؟
صدای خنده ی دلنشینش به گوشش رسید
+ دوکبوکی_ جاجانگمیون و....
_ عوووم گشنه
+الان غذا حاضر میشه عزیزم
با اخم و لحن تخسش گفت
_ هیع من منظورم اون نبود! گشنه ی دو تا گوشت خوشمزم
اتو به طرف خودش برگردوند و بی وقفه بوسه کوتاه و عمیقی به لبش زد
با لبخند ازش جدا شد
_ات؟
+هوم؟
_ ممنونم که وارد زندگیم شدی!
+(لبخند)
_دوست دارم
+منم دوست دارم.......
the end
خب گایز باید بگم این فیک اولم بود و امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه!
از همه کسایی که حمایتم کردن خیلی ممنونم و میخوام که واسه فیک جدیدمون هم حمایت کنید
ممنون از همتون 🥹
۲۰.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.