سرنوشت
#سرنوشت
#Part۶
از در زدم ببرون عجیب بود هیچ واکنشی نشون نداد یعنی اونم دلش میخاست ازین زندگی خلاص بشه نمیدونم داشتم تو خیابونای سئول راه میرفتم خیلی از خونه دور شده بودم گوشیمو از کیفم دراوردمو بع سوجین زنگ زدم دوتا بوق زد که جواب داد گفتم سوجین خونه ای دارم میام پیشت با ذوق گف باشه بیا من خونم نه اصلا بزار خودم میام دنبالت گفتم نه نه خودم میام گف باشه و قطع کرد
ویو ات
به اولین تاکسی که دیدم دست بلند کردم سوار شدمو به طرف خونه سوجین راه افتادم راننده یه اقای تقریبا 50 ساله بود از تو اینه یجوری نگاه میکرد بعد از چند دیقه گف دخترم چه بلایی سرت اومده جرا همه سرو صورتت زخمیه
با تته پته گفتم عمم نه چیزی نشده از پله ها افتادم پایین سر و صورتم زخمی شده چسزی نیس
دیگه چیزی نگفتو به راهش ادامه داد وقتی جلوی در خونه سوجین رسیدم دهنم وامون این دختر کجاکه زندگی نمیکنه
طبق ادرسی که بهم داده بود رنگ طبقه پنجمو زدم تا فهمید منم زود درو واکرد من سوار اسانسور شدمو مخاستم دکمه حرکت به بالا رو بزنم که یه اقایی با سرعت داشت سمت اسانسور میدویید دروغ چرا یکم ترسیدم بعد اینکه سوار شد من یه گوشه وایساده بودم که لب زد
ببخشید خانوم شماهم اهل اینجا هستین
درجوابش گفتم نه فقط برا دیدن دوستم اومدم
گف اها منم یکی از مستجرین اینجام اگ. کمک لازم داشتین بهم بگین
بله ای گفتم که همزمان با باز شدن در اسانسور بود از اسانسور زدم بیرون به سمت درخونه سوجین رفتم زنگ درو زدم که بلافاصله درو باز کرد محکم بغلم کرد که داشتم خفه میشدم اروم بادستم رو شونش زدم و. کفتم خفه شدمم ممو از بغلش دراوردو ف. بیا داخل در. بستم اومدم تو. خونه یه خونه نسبتا بزرگ داشت یه اشپزخونه و. دوتا اتاق خواب ولی کلا خیلی قشنگ بود دستمو گرفتو سمت کاناپه برد منو نشوند رو کاناپه و با نگرانی لب زد
چرا صورتت زخمیه چه بلایی سرت اومده دستی به سرو صورتم کشیدمو گفتم میخام ماجرا های این دوسالو که ارم خبر نداشتی برات تعریف کنم یادته بعد اینکه بابام به مامانم خیانت کرد مامانم سکته کرد و مرد بعد از اوت بابام با معشوقش ازدواج کرد بعد گذشت چند
ماه نامادریم به بابام پیشنهاد داد من با پسر عمم ازدواج کنم خیلی مخالفت کردم ولی انگار بابام فقط به حرف زنش گوش میداد و حرفای منو نمیشنید و منو تو سن 18سالگی منو شوهر داد اونم لا کسی که اصلا دوسش نداشتم بعد از روز عقدمون بابام با نامادریم ار کره رفتن و منو اینجا ول کرد بعد ازون هه سو حتی نذاشت از خونه دربیامو...
#Part۶
از در زدم ببرون عجیب بود هیچ واکنشی نشون نداد یعنی اونم دلش میخاست ازین زندگی خلاص بشه نمیدونم داشتم تو خیابونای سئول راه میرفتم خیلی از خونه دور شده بودم گوشیمو از کیفم دراوردمو بع سوجین زنگ زدم دوتا بوق زد که جواب داد گفتم سوجین خونه ای دارم میام پیشت با ذوق گف باشه بیا من خونم نه اصلا بزار خودم میام دنبالت گفتم نه نه خودم میام گف باشه و قطع کرد
ویو ات
به اولین تاکسی که دیدم دست بلند کردم سوار شدمو به طرف خونه سوجین راه افتادم راننده یه اقای تقریبا 50 ساله بود از تو اینه یجوری نگاه میکرد بعد از چند دیقه گف دخترم چه بلایی سرت اومده جرا همه سرو صورتت زخمیه
با تته پته گفتم عمم نه چیزی نشده از پله ها افتادم پایین سر و صورتم زخمی شده چسزی نیس
دیگه چیزی نگفتو به راهش ادامه داد وقتی جلوی در خونه سوجین رسیدم دهنم وامون این دختر کجاکه زندگی نمیکنه
طبق ادرسی که بهم داده بود رنگ طبقه پنجمو زدم تا فهمید منم زود درو واکرد من سوار اسانسور شدمو مخاستم دکمه حرکت به بالا رو بزنم که یه اقایی با سرعت داشت سمت اسانسور میدویید دروغ چرا یکم ترسیدم بعد اینکه سوار شد من یه گوشه وایساده بودم که لب زد
ببخشید خانوم شماهم اهل اینجا هستین
درجوابش گفتم نه فقط برا دیدن دوستم اومدم
گف اها منم یکی از مستجرین اینجام اگ. کمک لازم داشتین بهم بگین
بله ای گفتم که همزمان با باز شدن در اسانسور بود از اسانسور زدم بیرون به سمت درخونه سوجین رفتم زنگ درو زدم که بلافاصله درو باز کرد محکم بغلم کرد که داشتم خفه میشدم اروم بادستم رو شونش زدم و. کفتم خفه شدمم ممو از بغلش دراوردو ف. بیا داخل در. بستم اومدم تو. خونه یه خونه نسبتا بزرگ داشت یه اشپزخونه و. دوتا اتاق خواب ولی کلا خیلی قشنگ بود دستمو گرفتو سمت کاناپه برد منو نشوند رو کاناپه و با نگرانی لب زد
چرا صورتت زخمیه چه بلایی سرت اومده دستی به سرو صورتم کشیدمو گفتم میخام ماجرا های این دوسالو که ارم خبر نداشتی برات تعریف کنم یادته بعد اینکه بابام به مامانم خیانت کرد مامانم سکته کرد و مرد بعد از اوت بابام با معشوقش ازدواج کرد بعد گذشت چند
ماه نامادریم به بابام پیشنهاد داد من با پسر عمم ازدواج کنم خیلی مخالفت کردم ولی انگار بابام فقط به حرف زنش گوش میداد و حرفای منو نمیشنید و منو تو سن 18سالگی منو شوهر داد اونم لا کسی که اصلا دوسش نداشتم بعد از روز عقدمون بابام با نامادریم ار کره رفتن و منو اینجا ول کرد بعد ازون هه سو حتی نذاشت از خونه دربیامو...
۱۲.۸k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.