سرنوشت

#سرنوشت
#Part۷




هروز داشت کتکم میزد یا ازم استفاده میکرد تنها بردی کع ازین موضوع داشتم این بود که قرص ضد بترداری میخوردم تا حامله نشم نمیخاستم پای یه بچه بیاد وسط خلاصه کل داستانو به سوجین گفتم و اونم سعی داشت منو اروم کنه بعد از خوردن شام به سمت اتاقی که بهم داده بود رفتم با فکر اینکه فردا باید یه کاری برا خودم پیدا کنم خابیدم


صبح طبق عادت همیشگیم ساعت
شس ونیم بیدار شدمو یه ابی به سرو صورتم زدم جای زخمای روصورتم یکم کمرنگ تر شده بود در اتاقو باز کردمو اروم سمت اشپرخونه رفتمو صبحانه اماده کردم سوجین هنوز خاب بود وقتی میزو. چیدم دیدم خواب الود اومد تو. اشپرخونه وگف دختر تو خواب نداری کله سحر بیدار شدی لبخندی زدمو گفتم منکه مث تو خرس خابالو نیستم که تا لنگ ظهر خواب باشم خنده ای کردو نشست که صبحونه بخوره وقتی تموم شو. میخاستم میزو جمع کنم که نزاشت بهش گفتم سوجین من باید دنبال کار بگردم و یه خونه برا خودم بخرم در جوابم گف خونه مخای چیکار اینجا پیش من بمون منم تنهام گفتم نمیشه که کلا اینجا باشم تا وقتی خونه پیدا کنم اینجا میمونم بعدش میرم با هزار زحمت راضیش کردم میخاست بره سرکار منم بهش گفتم میرم بیرون باشه ای گفتو رفت منم رفتم اتاقم تا اماده شم موهامو که تا روی شونم بودو شونه کردمو دوطرفم ریختم یه شلوار جین یا یه بلوز فیروزه ای تنم کردمو یع ارایش خیلی کمرنگ کردمو مدارکم رو گذاشتم تو. کیفم از خونه زدم بیرون چندجا رفتم برا کار ولی قبولم نکردن چون نه تحصیلات درست حسابی داشتم نه رزومه کاری

بس که راه رفته بودم پاهام درد گرفته بود روی نیمکت توی پارک نشسته بودم تا خستگیم دراد
دوباره راه افتادم به یه شرکت خیلی بزرگ رسیدم باخودم گفتم ضرری نداره اگ اینجاهم یه امتحانی بکنم
از در که رفتم تو. شرکته خیلی باشکوه بود خدایی پولدار بودن چه خوبه

همینطوری راه میرفتم که یه خانومی ازم پرسید میتونم کمکتون کنم

گفتم بله برا استخدام اومدم میشه اینجا کار کنم دستشو سمتم دراز کردو گف سابقه کاریتو بده ببینم با شرمندگی گفتم من تاحالا جایی کار نکردم میشه کمکم کنید اخه وضعم خیلی بده در همین حین مه داشتم با خانومه حرف میزدم دیدم...
دیدگاه ها (۲۲)

#سرنوشت#Part۸یه اقایی با کت شلوار رسمی داره سمتمون میاد خانو...

#سرنوشت#Part۹یه معذرت خاهی اروم کردمو سرمو انداختم پایین بلا...

#سرنوشت#Part۶از در زدم ببرون عجیب بود هیچ واکنشی نشون نداد ی...

#سرنوشت#Part۵اروم یخو ریختم تو یه پلاستیک و رو جاهای کبودیم ...

ویو تیهونگ : داشتم خو خیابون پس کوچه ها قدم میزدم که یه دختر...

عشق رمانتیک من❤😎پارت ۱۱ویو جونکوکخیلی اعصابم به هم ریخته بود...

رومان اوشی نوکو قسمت ۵🎀🔮وقتی واتانابه رفت منم گفتم برم یکم خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط