part 6
part 6
دهن ات : چرا باید عاشق کسی بشم که دوستم نداره دیگه نمیخوام زنده باشم
ات به پشت بوم رسید به سمت لبه ساختمان رفت
کوک رسید
کوک:ات وایسا خواهش میکنم
ات: برو با کسی ازدواج کن که دوستش داری
کوک:در مورد چی حرف میزی (یه قدم اومد جلو )
ات: نیا جلو (داد) دایون گفت ازت بچه داره من دوستت دارم
پدرت گفت باهات قرار بزارم این یه فرصت بود عشقمو بهت نشون بدم ولی ..تو(داد) حتی نفهمیدی که من کی هستم
کوک:ات بیا پایین حرف بزنیم
ات: من سالهاست عاشقتم از وقتی تو رو دیدم دیگه قلبم پیش هیچ کس نرفت
کوک:اگه بپری منم میپرم
ات: نه(داد) تو نباید بپری
کوک:پس بیا پایین
ات:رفت پایین
کوک:واقعا میخواستی....
ات: رفت پایین سمت اتاق رئیس جئون
تق تق
رفت تو سلام آقای رئیس
پ.کوک: سلام بفرمایید
ات:م.میشه امروز برم خونه
پ.کوک چون ات رو به عنوان عروس خودش میدونست گفت باشه
ات:ممنون
ات رفت سوار موتورش که آقای جانگ درستش کرده بود
ات: ممنونم آقای جانگ خدافز
ویو ات
وقتی ذهنم درگیره میرم روستامون بابام روستا زندگی میکنه مامانم وقتی منو به دنیا آورد مرد بابام 3 یا 4 سال بعدش ازم نتونست مراقبت کنه پس رفت یه زن گرفت اون منو اذیت میکرد ولی من دیگه بزرگ شدم
رسید
ات: سلام بابا
ب ات: سلام دخترم چرا اومدی
ات:یعنی نمیخواستی بیام
نامادریش : بلد نیستی سلام کنی
ات:سلام
ن ات: علیک
ات: بابا میخواستم اینجا بمونم یکی دو روز
باباش:باشه عیب نداره
شب
بابا:ات دخترم تو میدونی مامانت همیشه چی میخواست
دهن ات : چرا باید عاشق کسی بشم که دوستم نداره دیگه نمیخوام زنده باشم
ات به پشت بوم رسید به سمت لبه ساختمان رفت
کوک رسید
کوک:ات وایسا خواهش میکنم
ات: برو با کسی ازدواج کن که دوستش داری
کوک:در مورد چی حرف میزی (یه قدم اومد جلو )
ات: نیا جلو (داد) دایون گفت ازت بچه داره من دوستت دارم
پدرت گفت باهات قرار بزارم این یه فرصت بود عشقمو بهت نشون بدم ولی ..تو(داد) حتی نفهمیدی که من کی هستم
کوک:ات بیا پایین حرف بزنیم
ات: من سالهاست عاشقتم از وقتی تو رو دیدم دیگه قلبم پیش هیچ کس نرفت
کوک:اگه بپری منم میپرم
ات: نه(داد) تو نباید بپری
کوک:پس بیا پایین
ات:رفت پایین
کوک:واقعا میخواستی....
ات: رفت پایین سمت اتاق رئیس جئون
تق تق
رفت تو سلام آقای رئیس
پ.کوک: سلام بفرمایید
ات:م.میشه امروز برم خونه
پ.کوک چون ات رو به عنوان عروس خودش میدونست گفت باشه
ات:ممنون
ات رفت سوار موتورش که آقای جانگ درستش کرده بود
ات: ممنونم آقای جانگ خدافز
ویو ات
وقتی ذهنم درگیره میرم روستامون بابام روستا زندگی میکنه مامانم وقتی منو به دنیا آورد مرد بابام 3 یا 4 سال بعدش ازم نتونست مراقبت کنه پس رفت یه زن گرفت اون منو اذیت میکرد ولی من دیگه بزرگ شدم
رسید
ات: سلام بابا
ب ات: سلام دخترم چرا اومدی
ات:یعنی نمیخواستی بیام
نامادریش : بلد نیستی سلام کنی
ات:سلام
ن ات: علیک
ات: بابا میخواستم اینجا بمونم یکی دو روز
باباش:باشه عیب نداره
شب
بابا:ات دخترم تو میدونی مامانت همیشه چی میخواست
۶.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.