کیم سوکجین با بیحالی سمت نامجون چرخید
کیم سوکجین با بیحالی سمت نامجون چرخید
_نامجوناااا...!!! کی میخوای این بازیا رو بس کنی؟ عشق یه چیز تخیلیه.همچین چیزی اصن وجود نداره. اگه هم داره من که اعتقاد ندارم تورو نمیدونم...
+ولی من عاشقشم... اون...اون اصن حتا به عشقم هم توجه نمیکنه...
_آخه کی؟؟؟ کیه؟ چرا انقدر بهش توجه میکنی درحالی ک اون حتا نگاهت نمیکنه؟؟؟ #جین:
من واقعا نگران نامجونم. نگران اینکه از دستش بدم. فک کنم دیگه فرصتی نمونده باید همینجا بهش اعتراف کنم. اگ ردم کرد اشکالی نداره...
.............................. ........ ..............
نامجون دود سیگارو با حرص بیرون داد و به چشمای سوکجین ک حالا مضطرب بنظر میومد نگاه کرد.
+چطور جرعت میکنی همچین حرفی بزنی؟ اون منو نگاه میکنه من اونو دوسش دارم... ولی اون به عشق اعتقادی نداره...
_ببین نامجو...
+هیششش. کیم سوکجین! اون چطور به من نگاه نمیکنه درحالی ک جلوم نشسته؟؟؟ بهم بگو کیه ک ذهنتو پر کرده و جایی برای من نذاشته؟؟ ها؟ #جین:
یه لحظه احساس کردم قلبم تو سینهم نیست... اونم منو دوس داره...اون کسی ک هرشب بهش فکر میکنه منم... توی مغزم صدای سوت مانندی میپیچید و نمیذاشت درست فکر کنم. سرم به شدت درد میکرد. نمیتونستم درست حرف بزنم. حالم خراب بود.
ولی این لحظه رو از دست ندادم. نمیذارم زندگیمو از دست بدم.
سرمو با دوتا دستم محکم گرفتم. از روی صندلی رو کف بار ولو شدم. صدای نامجون از اعماق چاه میومد...
+سوکجینااااا...سوکجیناااا...
نه جین... نه... این فرصت و از دست نده...
_نامجونااااااااااااا... دوست دارممممممم...
تاریکی مطلق... یهو تو تاریکی نوری توجهمو جلب کرد... اون نورِ چشمای نامجون بود... نه اون نور... یه ماشین ون مشکی بود... دوباره خاطرات بچگیم تو ذهنم اومدن... یه ون بزرگ مشکی از دور جلوی یه زن و بچه پارک کردن. یهو اون زن... منو یاد مادرم مینداخت... یهو اون زن... پسربچه رو تو بغلش گرفت و نذاشت آسیبی بهش برسه. صدای نامجون ک فریاد میزد
+اُماااااااا...اُماااا
مادرم... نامجون برادرمه... ما نباید با هم باشیم. این یه گناه بزرگه! من نباید عاشق برادر خونیم باشم. تنها تفاوتی ک داریم پدرامونه. اونا با هم فرق میکنن. نامجون بچه ی شوهر اول مامانمونه. من بچه ی شوهر دوم. یهو نور چراغ ماشین روشن تر شد و در نهایت یه پزشکو دیدم ک با یه مرد خوشهیکل صحبت میکنه.
+سوکجینا! تو به هوش اومدی.
با دستاش جلوی اشکاشو گرفت و نذاشت ک صورتمو لمس کنن.
دستامو آرومآروم سمت صورتش بردم. سوکجین! عجب بازیگری هصتی😏 تو ک دستت نشکسته پسر. فقط یخورده زیر دست و پای عذاب وجدان لِه شدی... آره خودتو به مظلومی بزن پسر...
و دوباره از هوش رفتم...
(ادامه در کامنت)
_نامجوناااا...!!! کی میخوای این بازیا رو بس کنی؟ عشق یه چیز تخیلیه.همچین چیزی اصن وجود نداره. اگه هم داره من که اعتقاد ندارم تورو نمیدونم...
+ولی من عاشقشم... اون...اون اصن حتا به عشقم هم توجه نمیکنه...
_آخه کی؟؟؟ کیه؟ چرا انقدر بهش توجه میکنی درحالی ک اون حتا نگاهت نمیکنه؟؟؟ #جین:
من واقعا نگران نامجونم. نگران اینکه از دستش بدم. فک کنم دیگه فرصتی نمونده باید همینجا بهش اعتراف کنم. اگ ردم کرد اشکالی نداره...
.............................. ........ ..............
نامجون دود سیگارو با حرص بیرون داد و به چشمای سوکجین ک حالا مضطرب بنظر میومد نگاه کرد.
+چطور جرعت میکنی همچین حرفی بزنی؟ اون منو نگاه میکنه من اونو دوسش دارم... ولی اون به عشق اعتقادی نداره...
_ببین نامجو...
+هیششش. کیم سوکجین! اون چطور به من نگاه نمیکنه درحالی ک جلوم نشسته؟؟؟ بهم بگو کیه ک ذهنتو پر کرده و جایی برای من نذاشته؟؟ ها؟ #جین:
یه لحظه احساس کردم قلبم تو سینهم نیست... اونم منو دوس داره...اون کسی ک هرشب بهش فکر میکنه منم... توی مغزم صدای سوت مانندی میپیچید و نمیذاشت درست فکر کنم. سرم به شدت درد میکرد. نمیتونستم درست حرف بزنم. حالم خراب بود.
ولی این لحظه رو از دست ندادم. نمیذارم زندگیمو از دست بدم.
سرمو با دوتا دستم محکم گرفتم. از روی صندلی رو کف بار ولو شدم. صدای نامجون از اعماق چاه میومد...
+سوکجینااااا...سوکجیناااا...
نه جین... نه... این فرصت و از دست نده...
_نامجونااااااااااااا... دوست دارممممممم...
تاریکی مطلق... یهو تو تاریکی نوری توجهمو جلب کرد... اون نورِ چشمای نامجون بود... نه اون نور... یه ماشین ون مشکی بود... دوباره خاطرات بچگیم تو ذهنم اومدن... یه ون بزرگ مشکی از دور جلوی یه زن و بچه پارک کردن. یهو اون زن... منو یاد مادرم مینداخت... یهو اون زن... پسربچه رو تو بغلش گرفت و نذاشت آسیبی بهش برسه. صدای نامجون ک فریاد میزد
+اُماااااااا...اُماااا
مادرم... نامجون برادرمه... ما نباید با هم باشیم. این یه گناه بزرگه! من نباید عاشق برادر خونیم باشم. تنها تفاوتی ک داریم پدرامونه. اونا با هم فرق میکنن. نامجون بچه ی شوهر اول مامانمونه. من بچه ی شوهر دوم. یهو نور چراغ ماشین روشن تر شد و در نهایت یه پزشکو دیدم ک با یه مرد خوشهیکل صحبت میکنه.
+سوکجینا! تو به هوش اومدی.
با دستاش جلوی اشکاشو گرفت و نذاشت ک صورتمو لمس کنن.
دستامو آرومآروم سمت صورتش بردم. سوکجین! عجب بازیگری هصتی😏 تو ک دستت نشکسته پسر. فقط یخورده زیر دست و پای عذاب وجدان لِه شدی... آره خودتو به مظلومی بزن پسر...
و دوباره از هوش رفتم...
(ادامه در کامنت)
۱۳.۶k
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.