بکهیون:
#بکهیون:
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم. از جلسه های کاریم متنفرم. بعد از اینکه گروهمون از هم پاشید مجبور شدم شغل بابامو ادامه بدم و رئیس شرکت مدلینگ استار آیدیاز بشم. یهو با صدای بلند مدیر کیم به خودم اومدم.
*قربان! قراره که این شرکت یه مدل مشهور رو از یه شرکت دیگه بخره. ایشون همین الان پشت در هستند اگر مایلید به ایشون میگیم ک بیان داخل.
_میخوام ببینمش.
امیدوار بودم بتونم با این مدل بسازم. ولی انگار حدسم اشتباه از آب دراومده.
+سلام. من کیم تههیونگ هس...!!!
آب دهنمو قورت دادم. تهیونگ!! تو اینجا چیکار میکنی؟؟ مگه نباید الان سر صحنه با دوست پسر عوضیت باشی؟
_سلام. من رئیس بیون هستم...
تهیونگ هم با دیدن من شگفتزده شده بود.
بعد از جلسه از تهیونگ خواستم بمونه ک یکم بیشتر باهاش صحبت کنم.
_تهیونگا!!
+هیونگ!!! من واقعن نمیدونستم اینجایی...!
_اگه بودم عمرن پاتو اینجا میذاشتی...نه؟
+هیونگا... این چه حرفیه؟ من تو چند ساله که همو میشناسیم. دلیل نمیشه که بخاطر یه اتفاق کوچیک نخوایم رو در رو همو ببینیم.
_ببین تهیونگ...
با دیدن چشمای مظلوم فندقیش نفسم بند اومد... این چشما قبلن اینجوری نبودن. اگه جونگکوک لعنتی وارد زندگیش نمیشد مطمئنن شریک زندگی من میشد. من نمیتونم تهیونگو اینجوری تحمل کنم. من عاشق تهیونگم و از هر فرصتی برای بدست آوردنش استفاده میکنم. ولی برای اینکه بهش سخت نگذره پنهانی، حرفهای این دستو ادامه میدم..جونگکوکا! ببین چجوری تهیونگو مال خودم میکنم...
_تهیونگ...! بیا فراموشش کنیم... میخوام مثل یه هیونگ ازت مراقبت کنم. اجازه میدی؟؟؟
+ هیونگ! تو همیشه هیونگ من بودی و خواهی بود.
بهش پیشنهاد دادم ک روی چمنای باغ پشت شرکت دراز بکشیم. چون میدونستم ردش نمیکنه.
_تهیونگ تو الان سه ساله ک با جونگکوکی چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟
تهیونگ با شنیدن این حرفم یه جعبهی مخملی از جیب شلوارش درآورد و بهم نشون داد.
+قراره فردا این اتفاق بیفته. ؛)
_چطوره هیجانانگیز ترش کنیم؟ میتونی یکاری کنی ک اون فکر کنه داری بهش خیانت میکنی... ولی بعدش با این حلقه سورپریزش کنی.
من لبخند زده بودم...ولی این درواقع یه ماسکی بود ک صورت محزونمو از دید تهیونگ پنهان کنه. تهیونگ انقدر خوشحال بود که صدای شکستن قلبمو نشنید...
جونگکوکا! میدونم تو تحمل نداری و فکر میکنی ک واقعن بهت خیانت کرده. جونگکوک کارت ساختهس... شاید تهیونگ سه سال بهت نزدیک بوده...ولی من ده سال برات مثل یه برادر بزرگتر بودم. با این حساب تورو بیشتر از هر موجود دیگه ای میشناسم.😏 شاید نتونم تهیونگو بدست بیارم ولی میتونم یکاری کنم ک تو هم مثل من تهیونگو نداشته باشی...
سه سال از اون اتفاق لعنتی میگذره و من هنوز نتونستم فراموشش کنم.....!!
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم. از جلسه های کاریم متنفرم. بعد از اینکه گروهمون از هم پاشید مجبور شدم شغل بابامو ادامه بدم و رئیس شرکت مدلینگ استار آیدیاز بشم. یهو با صدای بلند مدیر کیم به خودم اومدم.
*قربان! قراره که این شرکت یه مدل مشهور رو از یه شرکت دیگه بخره. ایشون همین الان پشت در هستند اگر مایلید به ایشون میگیم ک بیان داخل.
_میخوام ببینمش.
امیدوار بودم بتونم با این مدل بسازم. ولی انگار حدسم اشتباه از آب دراومده.
+سلام. من کیم تههیونگ هس...!!!
آب دهنمو قورت دادم. تهیونگ!! تو اینجا چیکار میکنی؟؟ مگه نباید الان سر صحنه با دوست پسر عوضیت باشی؟
_سلام. من رئیس بیون هستم...
تهیونگ هم با دیدن من شگفتزده شده بود.
بعد از جلسه از تهیونگ خواستم بمونه ک یکم بیشتر باهاش صحبت کنم.
_تهیونگا!!
+هیونگ!!! من واقعن نمیدونستم اینجایی...!
_اگه بودم عمرن پاتو اینجا میذاشتی...نه؟
+هیونگا... این چه حرفیه؟ من تو چند ساله که همو میشناسیم. دلیل نمیشه که بخاطر یه اتفاق کوچیک نخوایم رو در رو همو ببینیم.
_ببین تهیونگ...
با دیدن چشمای مظلوم فندقیش نفسم بند اومد... این چشما قبلن اینجوری نبودن. اگه جونگکوک لعنتی وارد زندگیش نمیشد مطمئنن شریک زندگی من میشد. من نمیتونم تهیونگو اینجوری تحمل کنم. من عاشق تهیونگم و از هر فرصتی برای بدست آوردنش استفاده میکنم. ولی برای اینکه بهش سخت نگذره پنهانی، حرفهای این دستو ادامه میدم..جونگکوکا! ببین چجوری تهیونگو مال خودم میکنم...
_تهیونگ...! بیا فراموشش کنیم... میخوام مثل یه هیونگ ازت مراقبت کنم. اجازه میدی؟؟؟
+ هیونگ! تو همیشه هیونگ من بودی و خواهی بود.
بهش پیشنهاد دادم ک روی چمنای باغ پشت شرکت دراز بکشیم. چون میدونستم ردش نمیکنه.
_تهیونگ تو الان سه ساله ک با جونگکوکی چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟
تهیونگ با شنیدن این حرفم یه جعبهی مخملی از جیب شلوارش درآورد و بهم نشون داد.
+قراره فردا این اتفاق بیفته. ؛)
_چطوره هیجانانگیز ترش کنیم؟ میتونی یکاری کنی ک اون فکر کنه داری بهش خیانت میکنی... ولی بعدش با این حلقه سورپریزش کنی.
من لبخند زده بودم...ولی این درواقع یه ماسکی بود ک صورت محزونمو از دید تهیونگ پنهان کنه. تهیونگ انقدر خوشحال بود که صدای شکستن قلبمو نشنید...
جونگکوکا! میدونم تو تحمل نداری و فکر میکنی ک واقعن بهت خیانت کرده. جونگکوک کارت ساختهس... شاید تهیونگ سه سال بهت نزدیک بوده...ولی من ده سال برات مثل یه برادر بزرگتر بودم. با این حساب تورو بیشتر از هر موجود دیگه ای میشناسم.😏 شاید نتونم تهیونگو بدست بیارم ولی میتونم یکاری کنم ک تو هم مثل من تهیونگو نداشته باشی...
سه سال از اون اتفاق لعنتی میگذره و من هنوز نتونستم فراموشش کنم.....!!
۱۳.۸k
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.