پارت آخرینتکهقلبم

#پارت_۱۳۸ #آخرین_تکه_قلبم
نیما:
دلم رفت برای خنده های نازش.

اطرافو نگاه کرد و گفت:
_من دیگه طاقت ندارم .

نشست رو پام و محکم بغلم کرد.
منم محکم تر از اون بغلش کردم.

صدای آخش درومد.
_نیما..
_جون نیما؟
_خیلی ..
_خیلی چی عشقم؟
_خیلی دلم تنگ شده بود..

صورتش نسبت به قبل تپل تر شده بود.

آروم لپشو بوسیدم و گفتم:
_منم دلم تنگ شده بود .. مهم اینه الان پیش همیم.

مظلوم سرشو انداخت پایین و گفت:
_من دلبر نیستم نه؟

اخم کردم و گفتم :
_خیلی ام دلبری تو.. کسی چیزی گفته؟!

_نه فقط..
_فقط چی؟
_فقط خودم حس کردم..
_بی خود حس کردی اوکی؟؟؟

لپشو محکم کشیدم .

با لپای گلیش مثل جوجه کوچولو ها که هر جا میری پشت سرت میان و یه لحظه ام ازت جدا نمیشن بهم چسبید.

موهاشو نواز ش کردم و گفتم:
_تو حصار بغلت زندگی به کاممِ..همه چیت مال منه ..سندش به ناممِ!

*****
(برگشت به زمان حال)
نیما :

دو دل بودم از تصمیمی که می خواستم بگیرم.

تنها راه بود.

شماره رو چند بار خوندم..

از بس رند بود به راحتی می شد حفظش کرد.

نفس عمیقی کشیدم و تماس رو برقرار کردم.

بعد از خوردن سه بوق برداشت.
_الو
_الو
_نیما خودتی؟

_اره منم.
_داداش چه عجب یاد فقیر فقرا کردی!
_چطوری؟
_بد نیستم داداش تو چطوری ؟
_خوبم..می خوام ببینمت.
_باشه داداش کجا بیام؟

_بیا پارک ملت.
_حله داداش.

تماسو قطع کردم و چشمامو بستم.

مطمئن نبودم عباس به درد این کار می خوره یا نه اما آدمایی که عباس باهاشون می گشت احتمالا می تونستن کمکم کنن!

****

با دیدن یه پسر لاغر که از موتور اومد پایین دقت کردم .. عباس نبود .

به ساعت نگاه کردم.
انگار قرار نبود بیاد.

_سلام داداش.

برگشتم سمت صدا.
یعنی همون پسر لاغری که دیده بودم عباس بود؟
باورم نمی شد.
_تویی عباس؟
_آره داداش چقدر آدم حسابی شدی!

چقدر لاغر شده بود.
اعتیاد چه به روزش آورده بود؟پسری که از لاتی و خوشگلی زبون زد بود!

دستمو گرفتم جلوش.
_چقدر تغییر کردی عباس!

خندید و گفت:
_روزگار تغییرمون داد.. ولی خوب به تو ساخته ها..!

لبخند زدم.
_خوبی؟
_بد نیستم خداروشکر.
_زن نگرفتی؟
_نه بابا کی به ما زن میده آخه؟

_خیلی ام دلشون بخواد..

معلوم بود به عشقش مریم نرسیده بود.. یه زمین بود و یه عباس و یه مریم که همه تو کف عاشقیشون بودن.

دلم نیومد حالشو بگیرم برای همین نپرسیدم.

سیگارشو درآورد و گذاشت کنار لبش و محکم دودشو کشیدش.

_چی شد که یادی از ما کردی؟

_یادت بودم اما می دونستم اگه یادت کنم چه رفتاری نصیبم می شه!

پوزخندی زد و گفت:
_اشکان..
_اشکان چی؟هنوزم باهم خوبید؟

_اشکان بهم نارو زد.. واسم پاپوش درست کرد .. افتادم زندان .. وقتی درومدم دیدم مریم رو باباش به زور قولشو داده به این..

نفسی از درد کشید.

_مریم و اشکان؟
_آره مریمم طاقت نیاورد و یه هفته به عروسی مونده خودشو انداخت جلوی ..
دیدگاه ها (۵)

#پارت_۱۳۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii نیما:_آره مریمم ط...

#پارت_۱۴۰ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii نیما:سری تکون داد...

#پارت_۱۳۷ #آخرین_تکه_قلبم نیما:سکوت فضا رو فرا گرفت.نمی دونس...

#پارت_۱۳۶ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabiiهنذفریمو از توی ج...

#بد_بوی#پارت_۳۴#کریستین _من و لنا میخوایم بریم خوش بگذرونیم ...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط