پـارت 60
پـارت 60
سـپنـتـا٭
فردا دیگه میریم ایران ترم های بعد دانشگاهم همونجا میریم ترنمم که خبری ازش نیست هه خدا میدونه الان کجاست؟ با کی؟ داره چیکار می کنه؟
حتی فکر اینکه الان تو بغل رهامه برام خیلی سخته یعنی میشه حافظشو بدست بیاره یعنی میشه؟ حالا اصلا بشه اونکه به هرحال من و دوست نداره.
یهو زنگ در اومد سورن رفت در و باز کنه که دید دخترا هستن با ویکتوریا و آرتان از اون موقع که باهاشون آشنا شیم باهم رفت و آمد داریم
ویکتوریا:سلام میخواستم درمورد یه چیزی باهاتون حرف بزنم سپنتا:بیاین تو
سورن:آره بیان و اومدن و نشستن که ویکتوریا سر صبحت و باز کرد.
ویکتوریا:خب من و آرتان انجوری که تحقیق کردیم فهمیدیم ترنم و رهام امروز رفتن ایران مارال:لطفا اگه میخوای درمورد ترنم و رهام حرف بزنی تا من برم
ویکتوریا:مارال لطفا بشین بچه ها مثل اینکه یادتون رفته ترنم حافظشو از دست داده و چیزی یادش نیست شما خیلی بد بهش پشت کردین اونم که
چیزی یادش نمیومد براش مهم نبود اما حالا من و آرتان میخوایم همراه شما بیایم ایران تا بتونیم هرکاری کنیم که ترنم حافظشو بدست بیاره و بیشتر از این توسط رهام آسیب نبینه.
ویکتوریا و آرتان خیلی آدمای خوبین هرچی هستن خیلی بهتر از ما هستن من و بچه ها گذاشتیم ترنم هرکاری میخواد بکنه و بره و تلاشی هم براش نکردیم
اما ویکتوریا که فقط دکتر و دوست ترنم بود داشت به خاطر اون میومد ایران همچین آدمایی کم پیدا میشن آرتان:خب ما حالا گفتیم بهتون بگیم شما
هم دیگه میل خودتونه که بخواین به ما کمک کنین یا نه ما دیگه میریم
و با ویکتوریا بلند شدن و بعد از خداحافظی رفتن .
سلین:بچه ها من وقتی به کار احمقانه ای که کردم فک میکنم دلم میخواد برم زیر زمین آخه این چه کاری بود ما کردیم چه کاری ما خیلی بیرحمانه گذاشتیم
ترنم راه اشتباهشو ادامه بده همه موافق حرف سلین بودن که یهو همه ی نگاها برگشت سمت من پرهام:تو موافق نیستی؟ منم بدون فک کردن گفتم:نه
خودمم نمیدونم چرا اینو گفتم مارال:آخه ما چیکار کنیم ـ هنوزم راه جبران هست میتونیم ماهم دست به دست هم بدیم و به ویکتوریا و آرتان کمک کنیم
سامی:پس تو هم هستی؟ ـ آره هستم تا تهشم هستم.
آره من اشتباه کردم ولی شده جونمو میدم اما ترنم و از دست رهام میکشم بیرون...
پـارت ـ ویـژه ـ نـداریـم.
لایــک ـ و ـ کـامـنـت ـ فـرامـوش ـ نشـه.
ببخشـیددیر به دیر پارت میزارم.
سـپنـتـا٭
فردا دیگه میریم ایران ترم های بعد دانشگاهم همونجا میریم ترنمم که خبری ازش نیست هه خدا میدونه الان کجاست؟ با کی؟ داره چیکار می کنه؟
حتی فکر اینکه الان تو بغل رهامه برام خیلی سخته یعنی میشه حافظشو بدست بیاره یعنی میشه؟ حالا اصلا بشه اونکه به هرحال من و دوست نداره.
یهو زنگ در اومد سورن رفت در و باز کنه که دید دخترا هستن با ویکتوریا و آرتان از اون موقع که باهاشون آشنا شیم باهم رفت و آمد داریم
ویکتوریا:سلام میخواستم درمورد یه چیزی باهاتون حرف بزنم سپنتا:بیاین تو
سورن:آره بیان و اومدن و نشستن که ویکتوریا سر صبحت و باز کرد.
ویکتوریا:خب من و آرتان انجوری که تحقیق کردیم فهمیدیم ترنم و رهام امروز رفتن ایران مارال:لطفا اگه میخوای درمورد ترنم و رهام حرف بزنی تا من برم
ویکتوریا:مارال لطفا بشین بچه ها مثل اینکه یادتون رفته ترنم حافظشو از دست داده و چیزی یادش نیست شما خیلی بد بهش پشت کردین اونم که
چیزی یادش نمیومد براش مهم نبود اما حالا من و آرتان میخوایم همراه شما بیایم ایران تا بتونیم هرکاری کنیم که ترنم حافظشو بدست بیاره و بیشتر از این توسط رهام آسیب نبینه.
ویکتوریا و آرتان خیلی آدمای خوبین هرچی هستن خیلی بهتر از ما هستن من و بچه ها گذاشتیم ترنم هرکاری میخواد بکنه و بره و تلاشی هم براش نکردیم
اما ویکتوریا که فقط دکتر و دوست ترنم بود داشت به خاطر اون میومد ایران همچین آدمایی کم پیدا میشن آرتان:خب ما حالا گفتیم بهتون بگیم شما
هم دیگه میل خودتونه که بخواین به ما کمک کنین یا نه ما دیگه میریم
و با ویکتوریا بلند شدن و بعد از خداحافظی رفتن .
سلین:بچه ها من وقتی به کار احمقانه ای که کردم فک میکنم دلم میخواد برم زیر زمین آخه این چه کاری بود ما کردیم چه کاری ما خیلی بیرحمانه گذاشتیم
ترنم راه اشتباهشو ادامه بده همه موافق حرف سلین بودن که یهو همه ی نگاها برگشت سمت من پرهام:تو موافق نیستی؟ منم بدون فک کردن گفتم:نه
خودمم نمیدونم چرا اینو گفتم مارال:آخه ما چیکار کنیم ـ هنوزم راه جبران هست میتونیم ماهم دست به دست هم بدیم و به ویکتوریا و آرتان کمک کنیم
سامی:پس تو هم هستی؟ ـ آره هستم تا تهشم هستم.
آره من اشتباه کردم ولی شده جونمو میدم اما ترنم و از دست رهام میکشم بیرون...
پـارت ـ ویـژه ـ نـداریـم.
لایــک ـ و ـ کـامـنـت ـ فـرامـوش ـ نشـه.
ببخشـیددیر به دیر پارت میزارم.
۹.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.