smile
smile
part40
چند روز بعد
م.ک: بگو پسرم چی شده؟
کوک: مامان چقدر منو دوس داری؟
م.ک: خیلی
کوک:میخوام ازدواج کنم
م.ک: چه خوب حالا کیست ان خانم زیبا که دل پسر من را برده است
کوک: ا/ت خواهر میجون
م.ک: میجون کیه؟ همون دوست بچگیت
کوک: اره ما هنوز باهم دوستیم من با خواهرش قرار میزارم میخواستم اجازه بگیرم که بتونیم هرچه زودتر باهم ازدواج کنیم
م.ک: من این اجازه رو نمیدم
کوک: برای چی؟ اجازه نمیدی
م.ک: با خودت فک کردی میخوای با دختر خانواده ای که در خونه ای زندگی میکنن که اندازه اتاق توست ازدواج کنی
کوک: اره میخوام باهاش ازدواج کنم چون دوسش دارم
م.ک: من که نمیتونم ببینم یه دختر که از خانه کوچکی وارد خانه ی ما بشه همچین دخترایی خیلی زود تغییر میکنن
کوک: ولی ا/ت اینجوری نیست
م.ک: ولی من اجازه نمیدم
کوک: مامان چرا؟
م.ک: همین که گفتم الانم برو وقت استراحتمه
کوک: مامان وقتی که تو بیمارستان بودی تنها کسی که کنارم بود ا/ت بود
چطور میتونم دوسش نداشته باشم
م.ک: وقت استراحته برو بیرون
ا/ت
داشتم نگاه تلویزیون میکردم که صدای درو شنیدم رفتم درو باز کردم
م.ک: ا/ت؟
ا/ت: بله خودم هستم شما؟
م.ک: پسرم گفت تو بیمارستان کنارش بودی پس فک کنم منو بشناسی
ا/ت: مامان جونگکوک؟
م.ک: بله
ا/ت: ببخشید به جا نیاوردم بفرمایید داخل پدر و مادرم تازه رفتن
چند دقیقه بعد
م.ک: جونگکوک امروز درباره رابطه تو و او بهم گفت و گفت میخواد باهات ازدواج کنه
ا/ت:بهم گفته بود میخواد با شما صحبت کنه
م.ک: چقدر بدم؟
ا/ت: بله؟
م.ک: همونطور که فک میکردم خونتون زیاد بزرگ نیست اگه بخوای میتونم خونه هم بخرم
ا/ت: منو جونگکوک زیاد نمیشه باهم قرار میزاریم و ازدواج گذاشتیم برای بعد خونه هم بعد پیدا میکنیم
م.ک: نه نه سوءتفاهم نشه من میخواستم بگم هرچی میخوای بهت میدم فقط از پسرم جدا شو
#فیک
#سناریو
part40
چند روز بعد
م.ک: بگو پسرم چی شده؟
کوک: مامان چقدر منو دوس داری؟
م.ک: خیلی
کوک:میخوام ازدواج کنم
م.ک: چه خوب حالا کیست ان خانم زیبا که دل پسر من را برده است
کوک: ا/ت خواهر میجون
م.ک: میجون کیه؟ همون دوست بچگیت
کوک: اره ما هنوز باهم دوستیم من با خواهرش قرار میزارم میخواستم اجازه بگیرم که بتونیم هرچه زودتر باهم ازدواج کنیم
م.ک: من این اجازه رو نمیدم
کوک: برای چی؟ اجازه نمیدی
م.ک: با خودت فک کردی میخوای با دختر خانواده ای که در خونه ای زندگی میکنن که اندازه اتاق توست ازدواج کنی
کوک: اره میخوام باهاش ازدواج کنم چون دوسش دارم
م.ک: من که نمیتونم ببینم یه دختر که از خانه کوچکی وارد خانه ی ما بشه همچین دخترایی خیلی زود تغییر میکنن
کوک: ولی ا/ت اینجوری نیست
م.ک: ولی من اجازه نمیدم
کوک: مامان چرا؟
م.ک: همین که گفتم الانم برو وقت استراحتمه
کوک: مامان وقتی که تو بیمارستان بودی تنها کسی که کنارم بود ا/ت بود
چطور میتونم دوسش نداشته باشم
م.ک: وقت استراحته برو بیرون
ا/ت
داشتم نگاه تلویزیون میکردم که صدای درو شنیدم رفتم درو باز کردم
م.ک: ا/ت؟
ا/ت: بله خودم هستم شما؟
م.ک: پسرم گفت تو بیمارستان کنارش بودی پس فک کنم منو بشناسی
ا/ت: مامان جونگکوک؟
م.ک: بله
ا/ت: ببخشید به جا نیاوردم بفرمایید داخل پدر و مادرم تازه رفتن
چند دقیقه بعد
م.ک: جونگکوک امروز درباره رابطه تو و او بهم گفت و گفت میخواد باهات ازدواج کنه
ا/ت:بهم گفته بود میخواد با شما صحبت کنه
م.ک: چقدر بدم؟
ا/ت: بله؟
م.ک: همونطور که فک میکردم خونتون زیاد بزرگ نیست اگه بخوای میتونم خونه هم بخرم
ا/ت: منو جونگکوک زیاد نمیشه باهم قرار میزاریم و ازدواج گذاشتیم برای بعد خونه هم بعد پیدا میکنیم
م.ک: نه نه سوءتفاهم نشه من میخواستم بگم هرچی میخوای بهت میدم فقط از پسرم جدا شو
#فیک
#سناریو
۱۸.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.