smile
smile
part43
یک هفته بعد
بورا
میجون: فک نمیکردم ا/ت راحت باهاش کنار بیاد ولی خیلی خوبه درساشو میخونه فکرشم نمیکنه
بورا: من یکم شک دارم به جونگکوک
میجون: چه شکی؟
بورا: که چرا رفته خارج و میخواد چند سال بمونه؟
میجون: گفت میخوان برن پیش خواهرش
بورا: خب جونگکوک خودش کوچولو نیست خودش میتونه برگرده
میجون: نمیدونم ولی او به ا/ت قول داده برمیگرده
بورا: نمیدونم
میجون: خب عزیزم من رفتم
بورا: مراقب خودت باش خدافظ
میجون: خدافظ
ده دقیقه بعد
تق تق تق
بورا:باز چی جا گذاشتی
پستچی: ببخشید از پست اومدم
بورا: اها ببخشید فک کردم شوهرمه
پستچی:خانم ا/ت هستید؟
بورا: نه خواهر شوهرمه
پستچی: یه نامه داره از خارج
بورا: خب امشب میبینمش اگه میتونید نامه رو به من بدید
پستچی: بفرمایید
بورا: مرسی
نامه رو گرفتم گذاشتم یه گوشه کنجکاویم گل کرده بود رفتم نامه رو باز کردم میدونستم نامه از جونگکوکه
رفتم و خوندمش
دو سال بعد
ا/ت
از خواب بیدار شدم و صفحه 740 ام
کتابمو باز کردم و نوشتم تنها روزی که دلم میخواست کنارم باشی.
امروز جشن فارغ التحصیلی داشتیم لباسامو عوض کردم و رفتم نزدیک دو سال ده روز شده هنوز نیومده و زنگ هم نزده
تو دانشگاه بودم میجون و بورا و لیلی اومدن (لیلی دختر میجون و بورا[یک سالشه])
میجون:فارغ التحصیلیت مبارک بهترین خواهر
ا/ت: ممنون داداشی
بورا: لیلی عمتو ببین فارغ التحصیل شده عمت دیگه خیلی بزرگ شده
ا/ت: بورا جون ما که همسنیم تو دیگه ادامه ندادی بخاطر داداشم
بورا: من حوصله هم نداشتم
ا/ت:کاشکی بابا و مامان بودن
میجون: مطمئن باش خیلی خوشحالن از بالا میبیننت یه لحظه دویون الو
ا/ت: بورا
بورا: جانم
میجون: یه لحظه ا/ت بیا دویون کارت داره
ا/ت: با من؟ باشه الو
دویون: سلام زن داداش
ا/ت: سلام
دویون: چند وقته شوهرتو ندیدی؟
ا/ت: شوهرم نیست
دویون: هرچی دیگه من میگم یه خبر خوش شوهرت فردا برمیگرده امشب پرواز داره
ا/ت: واقعا؟
دویون: اره بهش زنگ زدم گفت داریم برمیگردیم گفتم به ا/ت بگم چیزی نگفت فک کنم میخواد سورپرایزت کنه ولی تو خودت برو سورپرایزش کن ما نمیایم کار داریم ولی تو برو فرودگاه
ا/ت:باشه مرسی که گفتی خب خدافظ
دویون: خودتو اماده کن برای لباس عروسی
ا/ت: 😂
دویون: خدافظ
میجون: چیشده خوشحال شدی؟
ا/ت: جونگکوک فردا برمیگرده
بورا: واقعا؟
ا/ت: اره زن داداش خیلی خوشحال شدم خب من برم پیش دوستام باهاشون عکس بگیرم
بورا: باشه
بورا
میجون: چیشده انگار ناراحت شدی که جونگکوک میخواد برگرده
بورا: نه نشدم خوبم
یادم به نامه ای افتاد که فرستاد
کاشکی نمیخوندمش
بورا: بریم
میجون: اره
بورا: یکم حالم بده بیا لیلی بغل کن
میجون: چیشده اگه میخوای تا بریم دکتر
بورا: نه خوبم میرم خونه استراحت میکنم
#فیک
#سناریو
part43
یک هفته بعد
بورا
میجون: فک نمیکردم ا/ت راحت باهاش کنار بیاد ولی خیلی خوبه درساشو میخونه فکرشم نمیکنه
بورا: من یکم شک دارم به جونگکوک
میجون: چه شکی؟
بورا: که چرا رفته خارج و میخواد چند سال بمونه؟
میجون: گفت میخوان برن پیش خواهرش
بورا: خب جونگکوک خودش کوچولو نیست خودش میتونه برگرده
میجون: نمیدونم ولی او به ا/ت قول داده برمیگرده
بورا: نمیدونم
میجون: خب عزیزم من رفتم
بورا: مراقب خودت باش خدافظ
میجون: خدافظ
ده دقیقه بعد
تق تق تق
بورا:باز چی جا گذاشتی
پستچی: ببخشید از پست اومدم
بورا: اها ببخشید فک کردم شوهرمه
پستچی:خانم ا/ت هستید؟
بورا: نه خواهر شوهرمه
پستچی: یه نامه داره از خارج
بورا: خب امشب میبینمش اگه میتونید نامه رو به من بدید
پستچی: بفرمایید
بورا: مرسی
نامه رو گرفتم گذاشتم یه گوشه کنجکاویم گل کرده بود رفتم نامه رو باز کردم میدونستم نامه از جونگکوکه
رفتم و خوندمش
دو سال بعد
ا/ت
از خواب بیدار شدم و صفحه 740 ام
کتابمو باز کردم و نوشتم تنها روزی که دلم میخواست کنارم باشی.
امروز جشن فارغ التحصیلی داشتیم لباسامو عوض کردم و رفتم نزدیک دو سال ده روز شده هنوز نیومده و زنگ هم نزده
تو دانشگاه بودم میجون و بورا و لیلی اومدن (لیلی دختر میجون و بورا[یک سالشه])
میجون:فارغ التحصیلیت مبارک بهترین خواهر
ا/ت: ممنون داداشی
بورا: لیلی عمتو ببین فارغ التحصیل شده عمت دیگه خیلی بزرگ شده
ا/ت: بورا جون ما که همسنیم تو دیگه ادامه ندادی بخاطر داداشم
بورا: من حوصله هم نداشتم
ا/ت:کاشکی بابا و مامان بودن
میجون: مطمئن باش خیلی خوشحالن از بالا میبیننت یه لحظه دویون الو
ا/ت: بورا
بورا: جانم
میجون: یه لحظه ا/ت بیا دویون کارت داره
ا/ت: با من؟ باشه الو
دویون: سلام زن داداش
ا/ت: سلام
دویون: چند وقته شوهرتو ندیدی؟
ا/ت: شوهرم نیست
دویون: هرچی دیگه من میگم یه خبر خوش شوهرت فردا برمیگرده امشب پرواز داره
ا/ت: واقعا؟
دویون: اره بهش زنگ زدم گفت داریم برمیگردیم گفتم به ا/ت بگم چیزی نگفت فک کنم میخواد سورپرایزت کنه ولی تو خودت برو سورپرایزش کن ما نمیایم کار داریم ولی تو برو فرودگاه
ا/ت:باشه مرسی که گفتی خب خدافظ
دویون: خودتو اماده کن برای لباس عروسی
ا/ت: 😂
دویون: خدافظ
میجون: چیشده خوشحال شدی؟
ا/ت: جونگکوک فردا برمیگرده
بورا: واقعا؟
ا/ت: اره زن داداش خیلی خوشحال شدم خب من برم پیش دوستام باهاشون عکس بگیرم
بورا: باشه
بورا
میجون: چیشده انگار ناراحت شدی که جونگکوک میخواد برگرده
بورا: نه نشدم خوبم
یادم به نامه ای افتاد که فرستاد
کاشکی نمیخوندمش
بورا: بریم
میجون: اره
بورا: یکم حالم بده بیا لیلی بغل کن
میجون: چیشده اگه میخوای تا بریم دکتر
بورا: نه خوبم میرم خونه استراحت میکنم
#فیک
#سناریو
۲۳.۰k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.