عشق باطعم تلخ Part34
#عشق_باطعم_تلخ #Part34
چند لحظه هیچی نگفت سرش رو داد بالا، درست حدس زدم اشک توی چشمهاش بود.
سرم رو گذاشتم روی شونه، فرحان...
- کم کسانی نیستند، کسی رو دوست نداشتن؛ اما باهاش زندگی کردن.
همزمان اشکهای لعنتی رو گونههام میریختن.
- فرحان مطمئنم، بعد از مدتی طلاقم میده.
فرحان صورتش رو برگردوند طرفم و گفت:
- آنا دیوونه شدی، میخواهی سوءاستفاده کنه بزاره بره، مگه الکیه!
- مامان بخاطر پول کیوان میخواد من و نابودم کنه.
اشکهام جاری شدن و روی پیراهن فرحان ریختن.
- آنا یه راهی هست.
سرم رو بلند کردم زل زدم بهش و با ذوق گفتم:
- چه راهی؟
اخمی کرد و گفت:
- تو میتونی با پول مامانت رو راضی کنی.
تک خندهای کردم
- مامانم اگه با پولی که من دارم راضی میشد که کیوان رو نمیخواست.
زل زد به گل توی گلدون روی میز
- ازدواج با یه شخص دیگهای که نامرد نباشه مثل کیوان نباشه، یه ازدواج دروغی.
زل زدم توی چشمهاش
- منظورت چیه؟!
- میفهمی آنا، فقط صبر کن، زود بیا بیرون منتظرتم.
و از کافه رفت بیرون.
اصلا متوجه حرفش نشده بودم، یعنی چطور توی چهار روز یکی با انتخاب خودم به دروغ باهاش ازدواج کنم، سرم داشت از شدت درد میترکید، از کافه زدم بیرون، پرهام و فرحان جلو کافه وایستاده بودن.
رفتم طرفشون...
تا رسیدم بهشون فرحان گفت:
- آنا بیا، برسومنتون...
و برای اینکه فضا رو عوض کنه، گفت:
- ماهم که ماشینمون همیشه تعمیرگاهس، مجبوریم دوتامونو پرهام برسونه.
هر سهمون خندیدیم، لبخند روی لبم ناپدید شد،
فرحان گفت:
- تازه قراره با شاسی بلند سفیدم برم، مخ بزنم.
پرهام زد پس کلش، گفت:
- کی میاد پیش تو آخه؟
فرحان چشم غرهای رفت
- خانم راستی، خواهر فریدون، دوست خواهرم، لاله دختر آقا صابر، هنوزم بگم یا بسه؟
پرهام با اخم گفت:
- این دختر آقا صابر آخر معلوم نشد عاشق توِ یا من؟!
پوزخندی زدم که دوتاشون خندیدن؛ یعنی لعنت به متکبرین با اعتماد بهنفس پرهام آسمون ریزش کرد روی سرمون.
...
📓 @romano0o3 📝
چند لحظه هیچی نگفت سرش رو داد بالا، درست حدس زدم اشک توی چشمهاش بود.
سرم رو گذاشتم روی شونه، فرحان...
- کم کسانی نیستند، کسی رو دوست نداشتن؛ اما باهاش زندگی کردن.
همزمان اشکهای لعنتی رو گونههام میریختن.
- فرحان مطمئنم، بعد از مدتی طلاقم میده.
فرحان صورتش رو برگردوند طرفم و گفت:
- آنا دیوونه شدی، میخواهی سوءاستفاده کنه بزاره بره، مگه الکیه!
- مامان بخاطر پول کیوان میخواد من و نابودم کنه.
اشکهام جاری شدن و روی پیراهن فرحان ریختن.
- آنا یه راهی هست.
سرم رو بلند کردم زل زدم بهش و با ذوق گفتم:
- چه راهی؟
اخمی کرد و گفت:
- تو میتونی با پول مامانت رو راضی کنی.
تک خندهای کردم
- مامانم اگه با پولی که من دارم راضی میشد که کیوان رو نمیخواست.
زل زد به گل توی گلدون روی میز
- ازدواج با یه شخص دیگهای که نامرد نباشه مثل کیوان نباشه، یه ازدواج دروغی.
زل زدم توی چشمهاش
- منظورت چیه؟!
- میفهمی آنا، فقط صبر کن، زود بیا بیرون منتظرتم.
و از کافه رفت بیرون.
اصلا متوجه حرفش نشده بودم، یعنی چطور توی چهار روز یکی با انتخاب خودم به دروغ باهاش ازدواج کنم، سرم داشت از شدت درد میترکید، از کافه زدم بیرون، پرهام و فرحان جلو کافه وایستاده بودن.
رفتم طرفشون...
تا رسیدم بهشون فرحان گفت:
- آنا بیا، برسومنتون...
و برای اینکه فضا رو عوض کنه، گفت:
- ماهم که ماشینمون همیشه تعمیرگاهس، مجبوریم دوتامونو پرهام برسونه.
هر سهمون خندیدیم، لبخند روی لبم ناپدید شد،
فرحان گفت:
- تازه قراره با شاسی بلند سفیدم برم، مخ بزنم.
پرهام زد پس کلش، گفت:
- کی میاد پیش تو آخه؟
فرحان چشم غرهای رفت
- خانم راستی، خواهر فریدون، دوست خواهرم، لاله دختر آقا صابر، هنوزم بگم یا بسه؟
پرهام با اخم گفت:
- این دختر آقا صابر آخر معلوم نشد عاشق توِ یا من؟!
پوزخندی زدم که دوتاشون خندیدن؛ یعنی لعنت به متکبرین با اعتماد بهنفس پرهام آسمون ریزش کرد روی سرمون.
...
📓 @romano0o3 📝
۶.۴k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.