عشق باطعم تلخ part35
#عشق_باطعم_تلخ #part35
قرار شد بعد از اینکه رسیدم خونه فرحان بهم زنگ بزنه، لحظه شماری میکردم تا زنگ بزنه؛ سعی کردم قشنگ به حرفهاش فکر کنم. کمکم منظور فرحان برام روشنتر شد؛ ازدواج اجباری به غیر از کیوان، ازدواج با کسی که مامانم رو قانع کنه، کسی که به چشم مامانم بیاد و در آخر طلاق...
ولی کی؟!
کل شب فکرم مشغول فردی بود که بتونه مامانم رو راضی کنه، نمیدونم چه قدر گذشت که خوابم برد. فکر کردن به این موضوع کلافهترم میکرد!
از خواب بیدار شدم، نور خورشید مثل هر روز مستقیم داخل چشمهام بود؛ آخه کدوم معمار احمقی این پنجره رو اینجا میزنه؟!
جلوی آینه وایستادم، رنگم پریده بود تغییر رو توی تکتک اعضای چهرهم حس میکردم.
خیلی سریع لباسم رو عوض کردم، وسایلم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون، پیاده تا نصف راه رفتم پاهام خیلی درد میکرد چون من کسی نبودم که پیاده روی کنم؛ همیشه بهم میگفتن خیلی تنبل تشریف دارم!
باید یه تاکسی میگرفتم، کنار خیابون وایستادم که بلافاصله ماشینی جلوم ترمز کرد رفتم جلوتر یه پسره جوون بود روی صورتش هر عملی دیده میشد موهای رنگ شده، خلاصه کنم گند زده بود به خودش! با حالت چندشی گفت:
- خانم خوشگله برسونمت.
بهش محل ندادم؛ چون آدمی نبودم که با اینجور آدم ها دهن به دهن شم.
هی بوق میزد و روی مخ بود و هی صدا میزد:
- خوشگله!
تمام حرصم رو نگه داشتم، یهو رفتم جلو و با صدای بلندی گفتم:
- گورتو گم کن، عوضی.
خندید و با حالت هیزی گفت:
- جون، حرص خوردنت!
با کف دستم کوبوندم توی شیشه ماشینش که ترک ریزی برداشت ایکاش میشکست تا حساب کار دستش بیاد.
یارو اخمی کرد و با صورت وحشی و عصبی از ماشین پیاده شد...
- چه غلطی کردی؟
خیلی جدی گفتم:
- هر کاری کردم حقت بود، عوضیِ آشغال.
دستش بلند که بخوابونه زیر گوشم، چشمهام رو با وحشت بستم؛ با صدای داد یکی چشمهام رو باز کردم، یکی دست اون یارو نگه داشته بود و با مشت میزد توی دهنش و چون پشتش بهم بود، تشخیص ندادم کیه! ولی خداروشکر اومد نجاتم داد.
اون یاروهم انگاری ترسید و دمش رو گذاشت روی کولشو رفت، هر چند اولش مقاومت میکرد؛ اما وقتی دید به نفعش نیست رفت.
شخصی که منو نجات داده بود، دست برد داخل موهاش و موهاش رو داد به سمت بالا، برگشت طرفم
زل زدم به چشمهاش!
بدون اینکه اجازه تعجب کردن بهم بده گفت:
- چرا مواظب نیستی؟
در کمال ناباوری نگاهش میکردم مثل منگلها...
زد زیر خنده و با لحن شوخی، مثل فرحان گفت:
- کمک رسید!
یهو تمام دغدغههام یادم رفت و خندیدم.
سرش رو داد پایین و آروم میخندید.
زل زدم بهش...پرهام... خودش... یعنی میتونه؟!
ادامه در کامنت
قرار شد بعد از اینکه رسیدم خونه فرحان بهم زنگ بزنه، لحظه شماری میکردم تا زنگ بزنه؛ سعی کردم قشنگ به حرفهاش فکر کنم. کمکم منظور فرحان برام روشنتر شد؛ ازدواج اجباری به غیر از کیوان، ازدواج با کسی که مامانم رو قانع کنه، کسی که به چشم مامانم بیاد و در آخر طلاق...
ولی کی؟!
کل شب فکرم مشغول فردی بود که بتونه مامانم رو راضی کنه، نمیدونم چه قدر گذشت که خوابم برد. فکر کردن به این موضوع کلافهترم میکرد!
از خواب بیدار شدم، نور خورشید مثل هر روز مستقیم داخل چشمهام بود؛ آخه کدوم معمار احمقی این پنجره رو اینجا میزنه؟!
جلوی آینه وایستادم، رنگم پریده بود تغییر رو توی تکتک اعضای چهرهم حس میکردم.
خیلی سریع لباسم رو عوض کردم، وسایلم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون، پیاده تا نصف راه رفتم پاهام خیلی درد میکرد چون من کسی نبودم که پیاده روی کنم؛ همیشه بهم میگفتن خیلی تنبل تشریف دارم!
باید یه تاکسی میگرفتم، کنار خیابون وایستادم که بلافاصله ماشینی جلوم ترمز کرد رفتم جلوتر یه پسره جوون بود روی صورتش هر عملی دیده میشد موهای رنگ شده، خلاصه کنم گند زده بود به خودش! با حالت چندشی گفت:
- خانم خوشگله برسونمت.
بهش محل ندادم؛ چون آدمی نبودم که با اینجور آدم ها دهن به دهن شم.
هی بوق میزد و روی مخ بود و هی صدا میزد:
- خوشگله!
تمام حرصم رو نگه داشتم، یهو رفتم جلو و با صدای بلندی گفتم:
- گورتو گم کن، عوضی.
خندید و با حالت هیزی گفت:
- جون، حرص خوردنت!
با کف دستم کوبوندم توی شیشه ماشینش که ترک ریزی برداشت ایکاش میشکست تا حساب کار دستش بیاد.
یارو اخمی کرد و با صورت وحشی و عصبی از ماشین پیاده شد...
- چه غلطی کردی؟
خیلی جدی گفتم:
- هر کاری کردم حقت بود، عوضیِ آشغال.
دستش بلند که بخوابونه زیر گوشم، چشمهام رو با وحشت بستم؛ با صدای داد یکی چشمهام رو باز کردم، یکی دست اون یارو نگه داشته بود و با مشت میزد توی دهنش و چون پشتش بهم بود، تشخیص ندادم کیه! ولی خداروشکر اومد نجاتم داد.
اون یاروهم انگاری ترسید و دمش رو گذاشت روی کولشو رفت، هر چند اولش مقاومت میکرد؛ اما وقتی دید به نفعش نیست رفت.
شخصی که منو نجات داده بود، دست برد داخل موهاش و موهاش رو داد به سمت بالا، برگشت طرفم
زل زدم به چشمهاش!
بدون اینکه اجازه تعجب کردن بهم بده گفت:
- چرا مواظب نیستی؟
در کمال ناباوری نگاهش میکردم مثل منگلها...
زد زیر خنده و با لحن شوخی، مثل فرحان گفت:
- کمک رسید!
یهو تمام دغدغههام یادم رفت و خندیدم.
سرش رو داد پایین و آروم میخندید.
زل زدم بهش...پرهام... خودش... یعنی میتونه؟!
ادامه در کامنت
۱.۱k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.